هرماه سه روز فکر میکنم که مشکل شدید روانی و اعصاب دارم، البته شاید هم داشته باشم اما نه به آن شدتی که هرماه فکر میکنم و نه به آن شدتی که روز سوم میبینم و بعد میفهمم هورمونهایم به هم ریختهاند، هورمونهایم به هم ریختهاند و با احتساب قبل و بعد این حالت چیزی بین دهروز یعنی یک سوم هرماه من، در دگرگونی شدید روانی، احساسی، اعصابی و هرچیزی که فکرش را بکنید میگذرد. این مشکل روانم را به هم میریزد. حالم را به هم میزند. من را از تمام دنیا بیزار میکند.
کنترل هیچچیزی دست خودم نیست. ترکشهایم همه را شامل میشود؛ خوب و بد. حالتها آنگونه است که مثلا ممکن است در حال خفه کردن عزیزترین فرد زندگیام با تنفر ناگهان اورا در آغوش بگیرم و ساعتها گریه کنم و بعد دوباره شعلهای بسیار قدرتمند در درونم بخواهد او را خفه کند و تمام تلاشش را برای خفه کردن او بکند. آن من نیستم. آن آدم من نیستم. ولی در آن لحظات فکر میکنم که واقعیترین من ممکن هستم. دردش آنجاست که نمیدانم. که نمیدانم تقصیر من نیست که نمیدانم بازیچه یک مشت هورمون شدهام که کم و زیاد شدن ناچیزشان این بلاها را سر خود و آدمهایم میآورد و بعد از چندروز میفهمم که چقدر بیگناه بودهام. که چقدربیگناه با عالم و آدم جنگیدهام ولی واقعا جنگیدهام. بعد تا این دوره تمام میشود و میآیم خودم را پیدا کنم ماه بعد دوباره همهچیز تکرار میشود. خرخره هزارنفر را میجوم و فکر میکنم که تمام حقهای دنیا با من است. یقهی خدا را نمیشود گرفت؟ نمیشود از این ملالت و درد و رنج و چیزی که نمیتوانم با کلمات شرح دهم رهایی یافت؟
چهار سال میشه که گوشیم دیگه زنگ نمیخوره، گذاشته بودمش حالت ویبره. فوبیای زنگ خوردن موبایل دارم. استرس میاد سراغم. میخوام صدای زنگ خوردن نشنوم. طی این چندسال بارها و بارها تماسهای مهمی رو از دست دادم. هربار امتحان کردم که زنگ گوشیم چی باشه، به یکروز نکشیده که طاقت نیاوردم. چون هیچوقت منتظر تماس نبودم. یا تماسهام اونقد مهم نبودن. یا بودن و به نظر من نبودن. خانوادهام عادت دارن. اول کارهرجا میرم زنگ میزنم و بعد گوشیمو ول میکنم. با اینکه همیشه تو دستمهه، یعنی حالت دوم نداره ولی باز تماس از دست میدم. توی محل کار که گوشیم ازم فاصله داره تماس از دست میدم. توی خونه که هردفعه معلوم نیس کدوم گوشه ام تماس از دست میدم. تماسهای کاریم اکثرا ارجاع داده میشن به تلفن خونه. همه دیگه فهمیدن. گوشی من کم کاربردترین گوشیه دنیاست که موقعهایی که باهام کار واجب دارن نیستم، دست خودم نیست، اگرده روز گوشیم پیشم باشه نمیلرزه، ولی اگه ده دقیقه برم آب بخورم گوشیم میلرزه و من یک روز بعد متوجه میشوم. امروز عموم گفت تو چرا اینجوریای؟ گفتم چجوری؟ گفت هیچوقت گوشیتو جواب نمیدی اون لحظه که کارت داریم. گفتم متوجه نمیشم. گفت خب یه کاری کن که متوجه بشی. بعد برام آلبالو ریخت توی یک لیوان آبی بزرگ و با نون لواش گذاشت کنار دستم توی محل کارم. گفت یه جوری دوتاشونو با هم بخور. عاشقش شدم. گفتم حتما. فکر کرد برق چشمام فقط بخاطر آلبالوهاست و نون لواش. ولی بیشترش برای این بود که میخواستم این پیله رو پاره کنم و دیگه گوشیم خفه نباشه. میخواستم بزنم بیرون از این همه سکوت و خاموشی. گوشیمو برداشتم. دیگه سایلنت نیست. میخوام دوام بیارم. محض خاطر آدمهایی که همه اینسالها پشت خطم گیر ماندهاند و حرفهایشان روی لبها ماسیده.
***فاطیما پستی گذاشته که از بلاگرها و خوانندهها نظر خواسته، اگه حرفی داشتید، میتونید توی وبلاگتون یا زیر همون پست فاطیما بنویسید.