جاهایی که آدما خیلی ناامید و ناراحتن من همیشه دوست دارم یهجوری باشم که حداقل حال خودم رو نگیرم. پشت در اتاق عمل. یا بهتربگم توی اتاق عمل. نمیخواستم مامان و بابام فک کنن من ترسیدم یا استرس دارم. خودم رو آراسته کردم. لاک بنفش و زرد زدم. موهام رو بافتم. صورتم رو آرایش کردم و خندیدم. .وقتی لباسای گل و گشاد اتاق عمل رو پوشیدم به خودم نگاه کردم، به تنم زار میزد و یه خورده شلوارش کوتاه و آستیناش کوتاه بود. به پرستار گفتم نمیشه این لباسارو یه خورده اندامیتر یا حداقل سایز آدم بدین؟
خندید گفت: اون گوشوارههای خوشگل تاسرو دربیار با اونا نمیتونی بری تو.
به مامانم گفتم مواظب گوشوارههام و ساعتم و عینکم و بقیه وسایلام باشی.مامانم گفت به چه چیزایی فکر میکنی تو این موقعیت. گفتم مگه چیه. هیچی نگفت.
بعد یه دونه عکس با اون لباسا از خودم گرفتم و پشت در منتظر موندم. عمل سادهای در پیش داشتم.
ولی خب دیدن مریضایی که بیرون میومدن و ناله میکردن یا موندن بیشتر پشت در اضطراب رو بیشتر تو وجود آدم ریشه میدووند.
یه پیرزنه با لباسای اتاقعمل وقتی از بین همه آدمای معمولی که لباس عادی داشتند من رو دید اومد کنارم. من هندزفری تو گوشم بود و داشتم یکی دوتا آهنگ مورد علاقم رو گوش میدادم که اگه قرار بود آخرین آهنگای عمرم رو گوش داده باشم اونا باشن و تو اون موقع. همزمان توی یک گروه دوستام هم که هیچکدومشون اون لحظه نبودن گزارش لحظهای مینوشتم. و چیزایی که خیلی شخصی بود رو نت مینوشتم واسه خودم. حالم رو بهتر میکرد.
حس ترس یا نگرانی نداشتم میخواستم تموم شه فقط. پیرزن گفت: شما هم عمل دارین؟ گفتم اوهوم. گفت سخته؟ گفتم نه. درگوشم گفت من میترسم. گفتم به کسی نگو منم میترسم ولی دکتر کارشو بلده و اصلا جای نگرانی نیست. گفت مطمئنی سخت نیس من هرچی بچههام میگن باور نمیکنم. با اینکه عملامون با هم فرق داشت. گفتم آره. دیگه هیچی نگفت. فقط من رو نگاه کرد.
اون آقایی که مسوول بردن مریضا توی اتاق عمل بود، اومد رد شد، گفت لباستو اشتباه پوشیدی. اون دوتا بندش باید پشت سرت باشه نه جلوت. زدم زیر خنده.
همه داشتند برای مریضشون دعا میکردن. رفتم لباسم رو درست کردم. بابام دل نازکتر از مامانم بود. نمیتونست من رو اونجوری ببینه.لحظات سنگینی بود. حوصله نداشتم، اونا نگران بودن. منم هرچی میخواستم بهشون بفهمونم که هیچیم نیس و هنوز یه آدم عادیام نمیشد بدتر میشد.
موقع رفتنمون شد. با همه بای بای کردم و با یه حالت شاد رفتم تو. تظاهر نمیکردم. نمیدونم چرا در اون لحظات شاد بودم. شاید چون میرفتم که راحت بشم. دم در قبل از اینکه برم داخل. باید کفشامونو عوض میکردیم و دمپایی پامون میکردیم. من هرچی میگشتم که لنگ دمپایی که پوشیده بودم رو پیدا کنم،پیدا نمیکردم. یکی بهم گفت چه گیرایی میدی مگه اصلا مهمه. یه دونه دیگه بپوش برو. گفتم میخوام خوشتیپ باشم. ولی یه دونه دیگه پوشیدم رفتم.
اونجام پشت در بودیم. تا نوبتمون شه.هی در رو باز میکردن. یکی اومد دم در با یکی کار داشت. من از فرصت استفاده کردم و از دوتا در رد شدم و اومدم برا مامان بابای غمگینم دست تکون دادم و زود برگشتم. فک کنم اینکارم وقتی نبودم غمگینترشون کرده بود. نمیدونم. ولی یه جاهایی آدم تو زندگیش خودش رو میسپاره و میره جلو. بدون اینکه به بعدش فکر کنه. یه جاهایی دیگه نمیترسه. که قبلا فکر میکرد وای اون آدما چجوری میتونن اونجا باشن. ساده است چون مجبورن. باهاش روبه رو میشن. ولی چجوری روبهرو شدن مهمه.من از خودم راضیام الان. خوب باهاش روبهرو شدم. بهترم میتونستم حتی.
اونجا که دکترم کارش تموم شد، اومد جلو. گفت میترسی؟ گفتم نه. بعد مکث کردم گفتم: دروغ گفتم. بعد که دستمو گرفت و گفت من مواظبتم و همه چی خوب پیش میره حالم بهتر شد. یکی دوتا پرستارهم بودن با اون پرستاره که باهام جور شده بود هوام رو داشتن و حتی لبخند زدنشون و جواب لبخندامو دادنشون حس خوبی بهم میداد. بعدش همه چی خوب پیش رفت. من به راحتی خوابیدم و خودم رو سپردم به کسی که بهش اعتماد داشتم.
ولی بعدش با دیدن اون همه مریض و آدم یه جورایی حس افسردگی داشتم. نمیدونم. هرچی بود خوب تموم شد. بهترین جوری که تو اون لحظات میشد تموم شه. حالم زیاد خوب نبود ولی کم کم خوب میشد.
اون پیرزنه رو دیگه ندیدم، کاش نترسیده باشه. دیشب بابام ازم پرسید نترسیدی؟ میخواستم بگم آره. ترسیدم بگم دلش هری بریزه. از ریختن دل اون بیشتر میترسیدم. گفتم نه...
**چون نمیخوام وارد جزئیات بشم اسم عمل رو ننوشتم.
خندید گفت: اون گوشوارههای خوشگل تاسرو دربیار با اونا نمیتونی بری تو.
به مامانم گفتم مواظب گوشوارههام و ساعتم و عینکم و بقیه وسایلام باشی.مامانم گفت به چه چیزایی فکر میکنی تو این موقعیت. گفتم مگه چیه. هیچی نگفت.
بعد یه دونه عکس با اون لباسا از خودم گرفتم و پشت در منتظر موندم. عمل سادهای در پیش داشتم.
ولی خب دیدن مریضایی که بیرون میومدن و ناله میکردن یا موندن بیشتر پشت در اضطراب رو بیشتر تو وجود آدم ریشه میدووند.
یه پیرزنه با لباسای اتاقعمل وقتی از بین همه آدمای معمولی که لباس عادی داشتند من رو دید اومد کنارم. من هندزفری تو گوشم بود و داشتم یکی دوتا آهنگ مورد علاقم رو گوش میدادم که اگه قرار بود آخرین آهنگای عمرم رو گوش داده باشم اونا باشن و تو اون موقع. همزمان توی یک گروه دوستام هم که هیچکدومشون اون لحظه نبودن گزارش لحظهای مینوشتم. و چیزایی که خیلی شخصی بود رو نت مینوشتم واسه خودم. حالم رو بهتر میکرد.
حس ترس یا نگرانی نداشتم میخواستم تموم شه فقط. پیرزن گفت: شما هم عمل دارین؟ گفتم اوهوم. گفت سخته؟ گفتم نه. درگوشم گفت من میترسم. گفتم به کسی نگو منم میترسم ولی دکتر کارشو بلده و اصلا جای نگرانی نیست. گفت مطمئنی سخت نیس من هرچی بچههام میگن باور نمیکنم. با اینکه عملامون با هم فرق داشت. گفتم آره. دیگه هیچی نگفت. فقط من رو نگاه کرد.
اون آقایی که مسوول بردن مریضا توی اتاق عمل بود، اومد رد شد، گفت لباستو اشتباه پوشیدی. اون دوتا بندش باید پشت سرت باشه نه جلوت. زدم زیر خنده.
همه داشتند برای مریضشون دعا میکردن. رفتم لباسم رو درست کردم. بابام دل نازکتر از مامانم بود. نمیتونست من رو اونجوری ببینه.لحظات سنگینی بود. حوصله نداشتم، اونا نگران بودن. منم هرچی میخواستم بهشون بفهمونم که هیچیم نیس و هنوز یه آدم عادیام نمیشد بدتر میشد.
موقع رفتنمون شد. با همه بای بای کردم و با یه حالت شاد رفتم تو. تظاهر نمیکردم. نمیدونم چرا در اون لحظات شاد بودم. شاید چون میرفتم که راحت بشم. دم در قبل از اینکه برم داخل. باید کفشامونو عوض میکردیم و دمپایی پامون میکردیم. من هرچی میگشتم که لنگ دمپایی که پوشیده بودم رو پیدا کنم،پیدا نمیکردم. یکی بهم گفت چه گیرایی میدی مگه اصلا مهمه. یه دونه دیگه بپوش برو. گفتم میخوام خوشتیپ باشم. ولی یه دونه دیگه پوشیدم رفتم.
اونجام پشت در بودیم. تا نوبتمون شه.هی در رو باز میکردن. یکی اومد دم در با یکی کار داشت. من از فرصت استفاده کردم و از دوتا در رد شدم و اومدم برا مامان بابای غمگینم دست تکون دادم و زود برگشتم. فک کنم اینکارم وقتی نبودم غمگینترشون کرده بود. نمیدونم. ولی یه جاهایی آدم تو زندگیش خودش رو میسپاره و میره جلو. بدون اینکه به بعدش فکر کنه. یه جاهایی دیگه نمیترسه. که قبلا فکر میکرد وای اون آدما چجوری میتونن اونجا باشن. ساده است چون مجبورن. باهاش روبه رو میشن. ولی چجوری روبهرو شدن مهمه.من از خودم راضیام الان. خوب باهاش روبهرو شدم. بهترم میتونستم حتی.
اونجا که دکترم کارش تموم شد، اومد جلو. گفت میترسی؟ گفتم نه. بعد مکث کردم گفتم: دروغ گفتم. بعد که دستمو گرفت و گفت من مواظبتم و همه چی خوب پیش میره حالم بهتر شد. یکی دوتا پرستارهم بودن با اون پرستاره که باهام جور شده بود هوام رو داشتن و حتی لبخند زدنشون و جواب لبخندامو دادنشون حس خوبی بهم میداد. بعدش همه چی خوب پیش رفت. من به راحتی خوابیدم و خودم رو سپردم به کسی که بهش اعتماد داشتم.
ولی بعدش با دیدن اون همه مریض و آدم یه جورایی حس افسردگی داشتم. نمیدونم. هرچی بود خوب تموم شد. بهترین جوری که تو اون لحظات میشد تموم شه. حالم زیاد خوب نبود ولی کم کم خوب میشد.
اون پیرزنه رو دیگه ندیدم، کاش نترسیده باشه. دیشب بابام ازم پرسید نترسیدی؟ میخواستم بگم آره. ترسیدم بگم دلش هری بریزه. از ریختن دل اون بیشتر میترسیدم. گفتم نه...
**چون نمیخوام وارد جزئیات بشم اسم عمل رو ننوشتم.
من یه معده درد داشتم قرار بود اندوسکوپی کنم انقد کولی بازی در اوردم ع خودم تا همه به تفاق تصمیم گرفتن اندوسکوپی نکنن منو:/
ایشالله همه از توی بیمارستا با حال خوب بیان بیرون