تو اون شلوغی و ولوله، نگاههای پیدرپی و خیره کسی نظرت رو جلب میکنه. تو هم نگاه میکنی. این عمل پاسخ داده میشه. هیچی نمیتونی بفهمی. رو برمیگردونی و خودت رو بیخیال نشون میدی فکر میکنی به جایی نمیرسه این نگاهها. باز این نگاهها تکرار میشه و تکرار میشه. یکی درمیون تو هم نگاه میکنی. بازی قشنگیه، از توی آدما مدام هم رو پیدا میکنید و نگاه میکنید. و بیشتر و بیشتر. اما هیچی نمیشه. هیچکدوم نمیاییدجلو. شاید یه چیزی یادش اومده. یا ازت خوشش اومده. یا هرچیز دیگه. هی این پا و اون پا میکنی. دیگه نمیتونی زیر بار اون نگاهها کارت رو درست انجام بدی. مدام فکر میکنی که راجعبهت چه فکری میشه. بعدش یه لحظه میشه. تصمیم میگیری بری. اونجارو ترک کنی. تا از نگاههای سنگین و معنادار راحت بشی. پا میشی میای بیرون. دیگه ممکنه هیچوقت همچین آدمی رو نبینی. ولی تو فرصت دادی و اون نفهمید یا فهمید و نخواست بیشتر بیاد جلو. بعدا میتونی عکس کارت ملیت رو نشون نوهات بدی و بگی وقتی داشتم این عکس رو میگرفتم، حواسم پیش کسی بود که دوساعت بیشتر نبود که میشناختمش و بعدش دیگه اصلا ندیدمش.شاید نوهاش همسن هم نوهات باشه.