هرماه سه روز فکر میکنم که مشکل شدید روانی و اعصاب دارم، البته شاید هم داشته باشم اما نه به آن شدتی که هرماه فکر میکنم و نه به آن شدتی که روز سوم میبینم و بعد میفهمم هورمونهایم به هم ریختهاند، هورمونهایم به هم ریختهاند و با احتساب قبل و بعد این حالت چیزی بین دهروز یعنی یک سوم هرماه من، در دگرگونی شدید روانی، احساسی، اعصابی و هرچیزی که فکرش را بکنید میگذرد. این مشکل روانم را به هم میریزد. حالم را به هم میزند. من را از تمام دنیا بیزار میکند.
کنترل هیچچیزی دست خودم نیست. ترکشهایم همه را شامل میشود؛ خوب و بد. حالتها آنگونه است که مثلا ممکن است در حال خفه کردن عزیزترین فرد زندگیام با تنفر ناگهان اورا در آغوش بگیرم و ساعتها گریه کنم و بعد دوباره شعلهای بسیار قدرتمند در درونم بخواهد او را خفه کند و تمام تلاشش را برای خفه کردن او بکند. آن من نیستم. آن آدم من نیستم. ولی در آن لحظات فکر میکنم که واقعیترین من ممکن هستم. دردش آنجاست که نمیدانم. که نمیدانم تقصیر من نیست که نمیدانم بازیچه یک مشت هورمون شدهام که کم و زیاد شدن ناچیزشان این بلاها را سر خود و آدمهایم میآورد و بعد از چندروز میفهمم که چقدر بیگناه بودهام. که چقدربیگناه با عالم و آدم جنگیدهام ولی واقعا جنگیدهام. بعد تا این دوره تمام میشود و میآیم خودم را پیدا کنم ماه بعد دوباره همهچیز تکرار میشود. خرخره هزارنفر را میجوم و فکر میکنم که تمام حقهای دنیا با من است. یقهی خدا را نمیشود گرفت؟ نمیشود از این ملالت و درد و رنج و چیزی که نمیتوانم با کلمات شرح دهم رهایی یافت؟