توی اتاقم نشسته بودم و باد خنکی که زیرلباسها و پوستم میخزید را لمس میکردم. اتاقم پنجره ندارد. پنجرهها روح اتاقها هستند. خاطرات مصور اتاقها. باد از لای درفرعی خانه خودش را توی نزدیکترین اتاق میرساند. هوا تقریبا تاریک شده بود. حداقل توی اتاق من که همیشه لامپ لازم است تاریکی صدق میکند. برادرم خانه نبود و باد دیگر نمیوزید، او همیشه عادت دارد در را پشت سر خودش ببندد. درگیری لفظی با یکی از دوستانم کمی حالم را بهتر کرده بود، دیگر مجبور نبودم آن کلمات قلنبه و فحشهایی مثل احمق و بیشعور و چیزهای رکیکتر را توی ذهنم شناور بگذارم. همین امروز عصر در حالی که از بادعصرگاهی مست شده بودم تمام آن حرفها را به او زدم. از این بابت کمی خیالم آسوده بود اما میدانی همیشه نوعی احساس شکست درونم را آزار میدهد. به لاکهای بریده بریده روی دستم نگاه کردم که دیگر زیبا و براق نبودند و به دستهایم که آفتاب سوخته شده بودند. همه چیز آزارم میداد. فکر داشتن یک سگ ولگرد و تنها مثل همیشه در من موج میزد. از نوشتن میترسیدم. نوشتههای قبلم را که نگاه میکردم جسارت و جرات بیشتری در آنها میدیدم. انگار پیری مثل باد عصرگاهی به درون سطرهایم خزیده بود. چرا خودم را سانسور میکنم؟ کاغذ را مچاله کردم و به فحشهایی که داده بودم فکر کردم. ته دلم خوشحال بود و یک چیزی در وجودم میگفت تمام آن حرفها حقش بود. پد یا چیزی که بتوانم با آنها این لاکهای مسخره و تکراری را پاک کنم نداشتم، در یک لحظه با یک فکر رگباری خودکارم را به روبهرو پرت کردم و مانتوی راهراه آبیام با دکمههای سربی و آستینهای ورمالیده شده را پوشیدم. از چیزی که توی زندگیام سومین نفرت را دارم آستین است. همیشه دست و بالم را میبندد. همین فحش دادن را اگر آستین لباسم بلند باشد نمیتوانم. باید اول آنها را تا بزنم تا بعد فکرم آزاد شود، انگار فکر من درون دستهایم ریخته است. مانتویم را پوشیدم و پشتسرم لپتاپ را بستم. کیفم را برداشتم و خواستم پد بخرم. تحمل این لاکها روی انگشتانم از تحمل هرچیزی برایم سختتر بود. کلیدهایم را برداشتم. همیشه از کلید داشتن خوشم میآید. کلید یعنی آدم یک جایی دارد. خانهای، آشیانهای، اتاقی، ماشینی، محل کاری، صندوقچهای، کمدی، دفترچه خاطراتی، قلک کلیدیای، چمدانی، گاوصندوقی و هزاران چیز دیگر که کلید به آنها ربط دارد. آنها را بیتوجه به تمام این مسائل توی کیفم انداختم و کفشهای سورمهای را از توی جاکفشی برداشتم. درست در لحظه باز کردن قفل در از رفتن پشیمان شدم و برگشتم. با کفش به اتاق رفتم و روی تخت نشستم. همه آدمها لحظاتی در زندگیشان دارند که درست در بزنگاه از کاری پشیمان میشوند. از رفتنها برمیگردند. برگشتم و نشستم. درونم در کسری از ثانیه اتفاقی افتاده بود. پیاش را نگرفتم. میگرفتم هم را هم راه به جایی نداشت. پاکت باز شده چیپس فلفی از دور چشمک میزد. چیز زیادی نمانده بود. چند پِِر چیپس خردشده با گوشههایی سبز یا سیاه. چیپس را بیهدف و بدون توجه به سبزها و سیاهها که شب قبل با دقت جدایشان کرده بودم خوردم. تا به حال نشنیده بودم علت مرگ کسی خوردن قسمتهای سبز چیپس فلفلی باشد. صدای خوردشدن پرهای نازک سیبزمینی لذتی وصف نشدنی در من ایجاد میکرد. باز هوهوی باد میآمد. در را نبسته بودم.