چهار سال میشه که گوشیم دیگه زنگ نمیخوره، گذاشته بودمش حالت ویبره. فوبیای زنگ خوردن موبایل دارم. استرس میاد سراغم. میخوام صدای زنگ خوردن نشنوم. طی این چندسال بارها و بارها تماسهای مهمی رو از دست دادم. هربار امتحان کردم که زنگ گوشیم چی باشه، به یکروز نکشیده که طاقت نیاوردم. چون هیچوقت منتظر تماس نبودم. یا تماسهام اونقد مهم نبودن. یا بودن و به نظر من نبودن. خانوادهام عادت دارن. اول کارهرجا میرم زنگ میزنم و بعد گوشیمو ول میکنم. با اینکه همیشه تو دستمهه، یعنی حالت دوم نداره ولی باز تماس از دست میدم. توی محل کار که گوشیم ازم فاصله داره تماس از دست میدم. توی خونه که هردفعه معلوم نیس کدوم گوشه ام تماس از دست میدم. تماسهای کاریم اکثرا ارجاع داده میشن به تلفن خونه. همه دیگه فهمیدن. گوشی من کم کاربردترین گوشیه دنیاست که موقعهایی که باهام کار واجب دارن نیستم، دست خودم نیست، اگرده روز گوشیم پیشم باشه نمیلرزه، ولی اگه ده دقیقه برم آب بخورم گوشیم میلرزه و من یک روز بعد متوجه میشوم. امروز عموم گفت تو چرا اینجوریای؟ گفتم چجوری؟ گفت هیچوقت گوشیتو جواب نمیدی اون لحظه که کارت داریم. گفتم متوجه نمیشم. گفت خب یه کاری کن که متوجه بشی. بعد برام آلبالو ریخت توی یک لیوان آبی بزرگ و با نون لواش گذاشت کنار دستم توی محل کارم. گفت یه جوری دوتاشونو با هم بخور. عاشقش شدم. گفتم حتما. فکر کرد برق چشمام فقط بخاطر آلبالوهاست و نون لواش. ولی بیشترش برای این بود که میخواستم این پیله رو پاره کنم و دیگه گوشیم خفه نباشه. میخواستم بزنم بیرون از این همه سکوت و خاموشی. گوشیمو برداشتم. دیگه سایلنت نیست. میخوام دوام بیارم. محض خاطر آدمهایی که همه اینسالها پشت خطم گیر ماندهاند و حرفهایشان روی لبها ماسیده.
***فاطیما پستی گذاشته که از بلاگرها و خوانندهها نظر خواسته، اگه حرفی داشتید، میتونید توی وبلاگتون یا زیر همون پست فاطیما بنویسید.