گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

۲۳ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

درست در جایی که یک دقیقه قبل به تصادف فکر می‌کردی و فکر می‌کردی، از شر یک تصادف کشنده نجات پیدا می‌کنی. من اسمش را قدرت ذهن می‌گذارم. قدرت بی‌نهایت ذهن.
  • ایزابلا ایزابلایی
نشستم به گریه کردن. مثل ابربهار. به خودم گفتم چی شده و چرا اینجوری گریه می‌کنم؟ هیچی نشده بود که من داشتم اونجوری واسش گریه می‌کردم، همیشه همونجوری بود. همونجوری مونده بود. همیشه من خودم رو گم و گور کرده بودم وسط خنده‌ها و لبخندها.
 روی یه کاغذ نوشتم من خوابم میاد، من‌رو بیدار نکنید می‌خوام یک سال بخوابم و چسبوندم در اتاقم.

هرکی از کنار در رد شد یه خنده‌ای زد و ریزریز خندید که این چیه؟ چه بامزه‌است، مگه میشه یک سال خوابید؟ هیچ‌کس فکر دیگه‌ای نکرد، هیچکس نفهمید. هیچ‌کس نمی‌تونه بفهمه. در نهایت همیشه آدمهان که تنها می‌مونن.
حتی اگه صدای همدیگه‌رو از دیوارای نازک اتاقاشون بشنون حتی اگه سایه‌ی همدیگه رو هنگام رد شدن از کنار در اتاق ببینن، حتی اگه یادداشت‌های هم رو مسخره کنن و چندساعت بعد راجع‌بهش حرف بزنن می‌تونن یه دنیا با هم فاصله داشته باشن، درونشون می‌تونه مریخ باشه.

 نشستم به گریه کردن، چون می‌خواستم بعدش خوب شم، می‌خواستم این سنگینی که رو دلم بود بریزه بیرون. برای چیزی که نمی‌دونستم دقیقا چیه، برای همون چیزایی که نخواستم بهشون فکر کنم ولی خواستم گریه‌اشون کنم. گریه کردن بعضی چیزا از فکر کردن بهشون خیلی راحت‌تره.

وسطش چشمام‌رو باز کردم و گفتم یادم بمونه یه چندتا بسته دستمال کاغذی بگیرم قایم کنم زیرتختم. اون لحظه هیچ دستمالی تو اتاقم نبود و من برای اینکه هیچ دستمالی تو اتاقم ندارم بیشتر گریه‌ام گرفت و مجبور شدم با لباسم اشکام و آب بینیم رو پاک کنم.

پنج دقیقه بعدش هرچی فکر کردم چیزی نبود براش گریه کنم. بعدش خیلی می‌چسبید پتو رو تا سر بکشم روی خودم و بخوابم ولی بخاطر گرمای هوا پتوهارو جمع کرده بودم و تو اتاقم نبودن. حتی یه ملحفه هم نبود، شبش بود ولی اون لحظه هرچی گشتم نبود. بخاطر همین بازم گریه کردم. آدم ضعیفی شده بودم که می‌خواستم برای همه‌ی چیزای بی‌ارزش گریه کنم. بعدش خوابم می‌اومد اشکام خشک شده بود.
چهارتا مانتو برداشتم کشیدم روم. نوک انگشتام‌رو بیشتر پوشوندم چون همیشه از اینکه نوک انگشتام بیرون باشه احساس ناامنی می‌کنم، بعد که بیدار شدم، دیگه گریه‌هام تموم شده بود، یواشکی لای در رو باز کردم و کاغذ رو از روی در برداشتم، پشتش نوشتم یه سال تموم شد، اگه دوست داشتین می‌تونین بیدارم کنین.
  • ایزابلا ایزابلایی
-خوب بلدی‌ها ناقلا!
 چیو؟
- چه فرقی می‌کنه، هرچی.مثلا همین که خیلی قشنگ سکوت می‌کنی.
چه فرقی می‌کنه، حرف نزدن،حرف نزدنه دیگه. مگه خود تو یا بقیه حرف نزدنتون طور دیگه‌ایه؟
- اما آدمش فرق می‌کنه.
  • ایزابلا ایزابلایی

وقتی توی کیفم زیاد پول دارم با خودم فکر می‌کنم وقت‌های بی‌پولی چطور دوام می‌آورم؟

وقتی کسی را دوست دارم با خودم می‌گویم، چطور می‌شود بدون دوست داشتن کسی دوام آورد؟

وقتی ظاهرا همه‌چیز مرتب است و هیچ مشکلی نیست، با خودم می‌گویم چطور با آن‌همه مشکل دوام آوردم؟


  • ایزابلا ایزابلایی
خیابان درازی را تصور کنید، که نسبتا شلوغ نیست، شما نسبتا کسل هستید و گرما شما را نسبتا کلافه کرده است، می‌گویم نسبتا چون یک اتفاق می‌تواند این نسبی بودن را برگرداند یا صفرش کند یا صد.

پسربچه‌ی موبوری که تمام سر و نیم‌تنه میانی‌اش را از ماشین پیکان سفید لکنته‌ای که صدایی مهیب تولید می‌کند با یک هفت‌تیرمشکی به دست و چشمانی ریزکرده برای شناسایی افراد بیرون می‌آورد و پدرش جوری رانندگی می‌کند که به ماشین‌های کناری برسد تا به راننده‌ها شلیک کند و بنگ.
 یک مسیری را با این پسربچه‌ی جنگی همراه می‌شوید، حقیقتا دنیای رنگی و جنگی زیبایی است، شما هی تیر می‌خورید و زنده می‌مانید، کاش چنین دنیایی هی کش بیاید، هی کش بیاید.
  • ایزابلا ایزابلایی
عصرهای پنج‌شنبه باید دوره‌گردی با دامن چهل تکه رنگی، پوستی آفتاب سوخته، دستانی زمخت، موهای خرمایی و چشمان مشکی باشد، برایت عروسک‌های چینی و اژدهای سبزرنگ، نقشه‌های کهنه‌ی جاهایی که نرفته‌ای، پارچه‌های زری زری و پولک پولک و پرزرق برق هندی، کوزه‌های سفالی آبی رنگ، صدف‌های دریایی، تابلو‌های نقش برجسته قدیمی و دستبندهای مهره‌ای سرخپوستی بیاورد و تو در صدای مهره‌ها نوای آوازه‌خان‌های دوره‌گردی را بشنوی که اندوه در گلویشان می‌رقصد و به یک جای دور می‌رود.
  • ایزابلا ایزابلایی
توی درمانگاه قدیمی وسط شهر بودم، به کتابخانه نزدیک بود. کتاب‌هایم را روی میزم گذاشتم و کیف پول صورتی با گوشی‌ام  و چندورق از برگه های کوچک خلاصه‌نویسی‌هایم برداشتم وبه دندانپزشکی رفتم.
می‌خواستم از شرِ درد دندان خلاص شوم. پله‌های درمانگاه را فتح کردم و به صندلی‌های انتظار رسیدم. منشی دکتر گفت: دکتر هنوز نیامده و تا نیم ساعت بعد می‌آید. عصبانی شدم برنامه‌هایم به هم ریخت. ساعت درس‌خواندنم که با جان‌کندن زیادش کرده بودم ممکن بود آنروز کمتر از روزهای قبل شود. همان‌جا نشستم. برگه‌هایم را توی دستم جابه جا می‌کردم، تیک‌عصبی گرفته بودم. به هر زحمتی بود نشستم و صبر کردم دکتر بیاید. درست وقتی به شرایط عادت می‌کنی یک اتفاق جدید می‌افتد. درست وقتی که خودم را متقاعد کرده بودم که صبر کنم و آرام باشم دکتر آمد.
سرم پایین بود، داشتم گوشی‌ام را نگاه می‌کردم. قیافه‌اش را ندیدم.
وقت رفتن من به داخل اتاق بود، کیف و گوشی‌ام را برداشتم. هنوز یکی از پاهایم کامل داخل اتاق نگذاشته بودم که سلامم توی دهانم خشکید. مگر امکان داشت؟
پناه بر خدا. او اینجا چه می‌کرد؟ آدمی که دوستش داشتم اینجا چه می‌کرد. دهانم خشک شده بود. خودم را آرام کردم، بهتر نگاهش کردم؛ امکان نداشت او باشد. مهندس را چه به دندان‌کشی؟ بیشتر نگاهش کردم قدش از او بلندتر بود و دست‌هایش کشیده تر. ورژن تکامل یافته‌تر، زیباتر و مهربان‌تر او.

 مگر می‌شد دوباره و چندباره عاشقش نشد؟ مگر می‌شد او را به اسم کوچک صدا نکرد؟ مگر می‌شد هر سی و دو دندانت را به دست‌های ظریف و درعین حال مردانه او نسپرد، مگر می‌شد چشمانی چنین خرامان، چنین وحشی، چنین آرام.
کجا بودم؟ خدا شوخی‌اش گرفته بود؟ کاش دست بر می‌داشت.
کاش چشم‌هایش از هجوم دست بر‌می‌داشت. به خودم آمدم. روی صندلی خوابیده بودم و دهانم باز بود. اشک در چشم‌هایم جمع شد. گفت باید عکس بگیرم. لعنتی چرا الان. توی این وضعیت. وا داده بودم. داشتم دوباره از اول عاشق می‌شدم. دوباره عاشق یک آدم تکراری. منشی کجا بود؟ چرا نمی‌آمد افکار لجام گسیخته مرا جمع کند.
به اتاق عکسبرداری رفتیم. کاش آنجا آتلیه بود. کاش من عکاس بودم و او مدل. کاش من عکاس اختصاصی او بودم. هرروز عکس او. هرروز عکس او. گفت همین حالت خوب است، دستت را اینطوری نگه دار. گفتم اینطوری. گفت نه اینطوری. عینکم را از روی چشم‌هایم برداشت. چشم‌هایم را بستم.
 تمام شد.
بیرون رفتیم. گفت عصب‌کشی کنم برایت؟ خواستم بگویم هزار بار. ولی نگفتم و به جایش گفتم بله. سعی کردم مودب باشم. مثل بچه‌های کلاس دوم دبستان که خجالت می‌کشند. می‌ترسیدم از توی چشم‌هایم بخواند.
بی‌حسی اضافه شده بود به دندانم. کاش به احساسم هم بی‌حسی می‌زد. کاش آنقدر شبیه نبود. کاش می‌شد آنقدر نگاهش نکرد. کاش می‌شد با او بی‌تفاوت بود و حتی به او اعتراض کرد.
بعد دوباره چشم‌هایم را بستم. توی ذهنم داشتم قضیه را حلاجی می‌کردم.
من دختر شجاعی نبودم. می‌خواستم بگویم شما شبیه خاطرات من هستید. بعد او بگوید چطور و  کمی زبانم بند بیاید و بگویم خب اون شبیه شما بود.
ولی نمی‌شد بگویی. نمیشد بگویی بخند تا من خاطراتم زنده شود. اصلا چه اهمیتی داشت در آن لحظات من دخترکوچولوی ترحم انگیز یا شاید دیوانه‌ای به نظر می‌رسیدم که برای کسی اهمیت نداشت، که آدمی شبیه رویاهای قدیمی‌اش دارد عصب دندانش را می‌کشد و گاهی می‌گوید اگر کمی درد دارد تحمل کن. لعنتی. خیلی درد دارد. اینکه یکی مثل تو تمام تمرکز آدم بی تمرکزی که با بدبختی این روزها تمرکز کرده است را به هم بزند خیلی درد دارد. اینکه مدام بخواهم لحظه‌ای دستت را بگیرم درد دارد. صدای ساکشن توی گوشم می‌پیچید و آرزو می‌کردم کاش من را یادش بماند. آرزو می‌کردم کاش من هم برایش شبیه عشق‌ از دست رفته‌اش باشم. کاش یک لحظه دنیا برای عشق‌های از دست رفته صبر می‌کرد تا شاید دوباره به دست بیایند.
چرا آدم‌ها همیشه دوباره عاشق همان آدم اول میشوند، چرا توی آدم‌ها کسی که بیشترین شباهت به همان آدم را دارد پیدا می‌کنند و دوستش می‌دارند؟
دهانم را شستم، با لب‌هایی بی‌حس لبخند زدم. گفتم چند؟ حواسش نبود، گفت چی؟ می‌خواستم بگویم خنده‌ات چند؟ کاش آنقدر پولدار بودم تا برای خنده‌های آدم‌ها پول بدهم. گفتم حسابم چند می‌شود و بعد توی کیفم  پول‌هایم را جمع و جور کردم. بلندشدم. محکم. گفتم ممنون.

 بعد تمام روز به او فکر کردم. به اینکه کاش برایش کارت پستالی می‌فرستادم و ماجرا را توضیح می‌دادم و خودم را معرفی نمی‌کردم. می‌خواستم برایش بنویسم کاش خوب باشی. کاش همیشه مهربان باشی. اما با مریض‍‌هایت آنقدر مهربان نباشی که دلشان تو را بخواهد. می‌خواستم بگویم من مشتری پروپاقرص قنادی نزدیک درمانگاه شده‌ام که دندان‌هایم خراب شود و او درستشان کند. می‌خواستم برایش بگویم عشق حالم را خوب می‌کند و کاش من شبیه دختری باشم که او توی نوجوانی دوست داشته، حتی توی رویاها. حتی توی دنیای دیگر.
می‌خواستم همه این‌ها را بگویم. اما نگفتم. وسایلم را برداشتم و دستم را روی دندانم گذاشتم و در را پشت سرم بستم.
  • ایزابلا ایزابلایی

یک گند بزرک به زندگی‌ام زده‌ام، گند وقتی خیلی طول بکشد و ابعاد خیلی بزرگی داشته باشد چیزی شبیه گه به نظر می‌رسد، و گه گه است. به همین غلظت که در زندگی من می‌بینید یعنی نمی‌بینید ولی من برایتان می‌گویم. بعد از این گه‌ها چطور زندگی می‌کنم؟ هیچ. می‌نشینم کتاب می‌خوانم و سریال‌های روز دنیارا می‌بینم و مدام خودم را جای شخصیت‌های اول جا می‌دهم تا اینگونه خودم نباشم. چطور می‌شود که آدم خودش نباشد؟ با کتاب و فیلم با خواب با کارهایی که مردم به آن هنر می‌گویند، چندی پیش جایی خواندم که چیزی توی مایه‌های این بود که آیا هنر یک بیماری روانی است؟ توی تلگرام برایم فرستاده بودن و چیز زیادتری از همین جمله یادم نمی‌آید، اما الان می‌خواهم بگویم که هنر یک نوع بیماری روانی است، بیماری روانی که انسان را از واقعیت دور می‌کند، اگر بخواهید یک‌ور دیگر قضیه را نگاه کنید می‌گویید که هنر یک نوع منجی بشر و این چیزهاست. باید بگویم که هست. هنر همه چیز هست و این نشدنی‌ترین چیز ممکن است، که چیزی این همه ابعاد باشد و هم خودش را نقض کند و هم بپذیرد من ریاضی‌دان خوبی نیستم و اثبات قضیه نمی‌دانم. تنها چیزی که در این ساعت روز در این مکان می‌دانم این است که گه زدن به زندگی هم نوعی هنر است، که بعضی‌ها نمی‌توانند و بعضی‌ها مثل من خیلی می‌توانند. خیلی.

  • ایزابلا ایزابلایی
توی اتاقم یک کوه لباس درست شده است، لباس‌های رنگی، مشکی، طوسی، گل‌گلی، راه‌راه ،لباس‌های بیرون و لباس‌های راحتی، ملحفه‌، شال، جوراب.  یک کوه جزوه، یک کوه سی‌دی، یک کوه ظرف کثیف.
 با خودم فکر کردم، زندگی‌ام همین‌جوری است. همه چیز کوه، کوه می‌شود. احساساتم، حرف‌هایم، خواسته‌هایم، آرزوهایم، دل‌تنگی‌هایم، رابطه‌هایم. همه این چیزها را دست نمی‌زنم تا وقتی یک کوه بزرگ درست شود.
خراب کردن یک کوه بزرگ یک‌نفره سخت است، زمان می‌برد، آدم را عوض می‌کند.
  • ایزابلا ایزابلایی
یک بار توی مسجد دانشگاهمان بودم، یکی از بچه‌ها که آشنایی دورادوری با هم داشتیم، از دور صدایم زد "فلانی مگه تو هم نماز می‌خونی که اینجایی"؟
اولین‌بار آنجا بود که از خدا بدم آمد. از خدایی که او فریاد می‌زد که برای اوست و برای من نیست. از تفکری که به اسم دین به او اجازه داده بود دیگران را به تمسخر بگیرد و از بالا به بقیه نگاه کند.

  • ایزابلا ایزابلایی