یک بار توی مسجد دانشگاهمان بودم، یکی از بچهها که آشنایی دورادوری با هم داشتیم، از دور صدایم زد "فلانی مگه تو هم نماز میخونی که اینجایی"؟
اولینبار آنجا بود که از خدا بدم آمد. از خدایی که او فریاد میزد که برای اوست و برای من نیست. از تفکری که به اسم دین به او اجازه داده بود دیگران را به تمسخر بگیرد و از بالا به بقیه نگاه کند.
اولینبار آنجا بود که از خدا بدم آمد. از خدایی که او فریاد میزد که برای اوست و برای من نیست. از تفکری که به اسم دین به او اجازه داده بود دیگران را به تمسخر بگیرد و از بالا به بقیه نگاه کند.
خودمم این درد رو کشیدم
روزهایی که چادری نبودم و دخترانگی های خودم رو داشتم
یه نفر تو صف نماز به ناخن های بلندم گیر داده بود و...
هیییییییی:(