یه روزی تصمیم گرفتم حوادث نخونم، اما چند روز بعدش فهمیدم نمیشه، نمیتونی سرت رو ببری زیر برف. اونا میان سراغت.
مدام فکر میکنم به لحظهی آخرشون. به آخرین پیامکشون به کسایی که دوست داشتن. به اون حجم آرزو و امیدی که تو چشماشون برق میزد و توی چندلحظه تموم شد و رفت برای همیشه. به اون مامانی که درتهیه تدارک پختن غذای مورد علاقه بچهاش بود، به اون دونفری که لحظه شماری میکردن وقت رسیدن همدیگهرو ملاقات کنن، با شب به خیرهای آخرشون، به اینکه چشماشون رو بستن و با یک عالمه آرزو تو خواب رفتن ته دره. به مامانی که 05کرمان براش یک کلمه نیست، یک جسده.
هرگز
سرباز وطن نبودم
اما تنم
کشتزار تلههای انفجاریست
در هیچ جبهه نجنگیدهام
اما کسی که در پی هم کشته شد
من بودم.
فرمانده!
از من چه مانده
جز تکه چوب پرچم آزادی
برای بازی گلف
در میدانهای مین.
"شمس لنگرودی"
مدام فکر میکنم به لحظهی آخرشون. به آخرین پیامکشون به کسایی که دوست داشتن. به اون حجم آرزو و امیدی که تو چشماشون برق میزد و توی چندلحظه تموم شد و رفت برای همیشه. به اون مامانی که درتهیه تدارک پختن غذای مورد علاقه بچهاش بود، به اون دونفری که لحظه شماری میکردن وقت رسیدن همدیگهرو ملاقات کنن، با شب به خیرهای آخرشون، به اینکه چشماشون رو بستن و با یک عالمه آرزو تو خواب رفتن ته دره. به مامانی که 05کرمان براش یک کلمه نیست، یک جسده.
هرگز
سرباز وطن نبودم
اما تنم
کشتزار تلههای انفجاریست
در هیچ جبهه نجنگیدهام
اما کسی که در پی هم کشته شد
من بودم.
فرمانده!
از من چه مانده
جز تکه چوب پرچم آزادی
برای بازی گلف
در میدانهای مین.
"شمس لنگرودی"