گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

۲۳ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

یه روزی تصمیم گرفتم حوادث نخونم، اما چند روز بعدش فهمیدم نمیشه، نمی‌تونی سرت رو ببری زیر برف. اونا میان سراغت.

مدام فکر می‌کنم به لحظه‌ی آخرشون. به آخرین پیامکشون به کسایی که دوست داشتن. به اون حجم آرزو و امیدی که تو چشماشون برق میزد و توی چندلحظه تموم شد و رفت برای همیشه. به اون مامانی که درتهیه تدارک پختن غذای مورد علاقه بچه‌اش بود، به اون دونفری که لحظه شماری می‌کردن وقت رسیدن همدیگه‌رو ملاقات کنن، با شب به خیرهای آخرشون، به اینکه چشماشون رو بستن و با یک عالمه آرزو تو خواب رفتن ته دره. به مامانی که  05کرمان براش یک کلمه نیست، یک جسده.



هرگز
سرباز وطن نبودم
اما تنم
کشتزار تله‌های انفجاری‌ست
در هیچ جبهه نجنگیده‌ام
اما کسی که در پی هم کشته شد
من بودم.
فرمانده!
از من چه مانده
جز تکه چوب پرچم آزادی
برای بازی گلف
در میدان‌های مین.
"شمس لنگرودی"
  • ایزابلا ایزابلایی
یه جایی باید دست برداری. باید تمومش کنی. یه جایی باید هرروز تو سرت دیکته کنی که مهم نیست دیگران چی دربار‌ه ات فکر می‌کنن، مهم نیست قضاوتت می‌کنن، یا چه برچسبی بهت می‌زنن، مهم تویی که خودتی، خودت بودی و همیشه همین رو خواستی. خودت بودی که انتخاب کردی و تصمیم گرفتی. ولی می‌دونی اونجاش سخته که خودت در مقابل خودت گارد می‌گیری و هی خودت رو شماتت می‌کنی، خودت رو قضاوت می‌کنی و شکنجه می‌دی، یکی درونت فریاد می‌زنه لعنتی تمومش کن بسه نمی‌خوام بشنوم، و یکی مدام و یک‌تنه تخریبت می‌کنه. یه جایی باید این پروسه لعنتی تموم شه. یه روزی باید آدم به خودش بگه برو به درک. یه جوری که دست برداره، که دست بردارن.
  • ایزابلا ایزابلایی

کاش می‌شد فهمید آدم‌ها چیزهایی که می‌نویسند هستند، یا چیزهایی که نمی‌نویسند؟

  • ایزابلا ایزابلایی