داشتم لباسهایم را روی طناب پهن میکردم، آفتاب بدجوری مرا پوشیده بود. چند لحظه سبد لباسها را گذاشتم کنارم و نشستم روی زمین. سرم گیج میرفت و از موهایم آب شره میکرد. بعد به رابطهی سرگیجه و نداشتن فکر کردم. آدم وقتی سرگیجه میگیرد که نداشتههایش ردیف میشوند. وقتی که حالش از خیلی چیزها بهم میخورد. وقتی که نان سنگک مزهی آجر میدهد. وقتی که با ظرافت خاصی لباسهایش را نمیچلاند و پهن نمیکند. وقتی که ساعتها جلوی آینه نمینشیند تا مدل ابروی جدیدی برای خودش درست کند. وقتیکه جاروبرقی را با بیمیلی روی فرشها میکشد. میدانید جاروکشیدن با میل و خوشحالی خیلی با جارو کشیدن از سربی رغبتی فرق دارد، انگار شما از لولهی جاروبرقی هی بذر بیحوصلگی روی فرشها تکثیر میکنید و این بیحوصلگی تا قرنها ادامه مییابد. وقتی احساس میکنید زندگیتان پنچر شده شما هم پنچر میشوید، دستهایتان را با کرم جوانه گندم و جوانهی ناگندم مرطوب نمیکنید، نگران تمام شدن ضدآفتابتان نیستید، وسواس چروک افتادن بالای شالتان را نمیگیرید، هرروز نخ دندان نمیکشید، نخ دندان مخصوص آدمهای امیدوار است، آدمهای خجسته. دیگر وسواس خراب شدن دمپاییهای انگشتی روفرشیتان را ندارید یا برایتان مهم نیست که هرشب قرص آهن و ویتامین بخورید، هرروز روی ترازو خودتان را وزن نمیکنید برای و برای صدگرم چاقترشدنتان جشن نمیگیرید، کاپوچینوهایتان توی کابینت زیرگاز کپک میزنند، ماگ قهوهای بدرنگتان سوسک میزند، ادویههای جورواجورتان را توی غذا به مردم تحمیل نمیکنید. دیگر کیکهای یخچالیتان نصیب نمکی کوچهتان نمیشوند، از خریدکردن شاد نمیشوید و هرروز قوطی ادکلنتان را برای دیدزدن اینکه چند سی سی از تویش خالی شدهاشت چک نمیکنید، جلوی دکه روزنامهفروشی برای نگاه کردن مجلههای زرد توقف نمیکنید و جوجههای رنگی را نمیچلانید، بلکه تصمیم میگیرید پاهایشان را قطع کنید، دیگر هرروز دوردیف کوچک کتابخانهتان را نگاه نمیکنید و حساب نمیکنید که چجوری بزرگش کنید، برچسبهای زیرشش سال روی گوشیتان نمیچسبانید و برای داشتن آن کلاه گران نقشه نمیکشید. داستانهایتان را ننوشته ول میکنید و کتابهایتان را نصفه رها میکنید. شما سرتان گیج میرود. در میانهی راه. سرتان گیج میرود و سبد را رها میکنید و به اتاقتان برمیگردید. یک نوشیدنی قرمز خنک برایتان میآورند. آب هندوانه. پدرتان شما را دوست دارد و شما دلتان برایش تنگ شده است، مادرتان سعی میکند شما را درک کند، میروید جلوی آینه و به خودتان میگویید تو. بعد لیوان خالی را برمیدارید و به آشپزخانه میروید، یک پیشبند میپوشید و سطل مخلوطکن را پراز کف میکنید و توی سینک میگذارید، بعد میروید توی حیاط. سبد را سروسامان میدهید، زل میزنید به خورشید و بعد میگویید، حالم خوب است و روزتان را شروع میکنید.