مسابقه سوال پرسیدن راه انداخته بودیم. دخترعمهام پرسید، وقتی ضایع میشوی عکسالعملت چیست؟ جواب ندادم. داشتم فکر میکردم. بعد گفت خودم بگویم، و جواب داد. تو میخندی. گفتم هیچ هم اینطور نیست. گفت تو همیشه میخندی. درست میگفت. میخندیدم. گاهی که از آدمها دست میکشیدم میخندیدم. گاهی که کسی برای تسلای دل خودش تحقیرم میکرد میخندیدم. کسی مسخرهام میکرد لبخند میزدم و توی خودم میشکستم. بعد شبها نوبت من بود، که گریه کنم. که دلم را آرام کنم.دخترعمهام باهوش بود. مرا از خودم بهتر میشناخت. چون همیشه فکر میکردم آنقدر قوی هستم که نباید نشان بدهم از تحقیرو تمسخرهای کسی چیزی به دل میگیرم،باید لبخند بزنم. بعدها فکر کردم آنقدر بزرگوار هستم که چیزی نگویم، بعد فکر کردم نمیتوانم چیزی بگویم، نمیتوانم تحقیر را با تحقیر جواب دهم. ساعتها و ساعتها فکر کردم. چرا نمیتوانستم؟ چرا کسی را که به بدترین شکل ممکن مرا تخریب میکرد، جوابی نمیگرفت. چون میترسیدم ضایع شود. میترسیدم حس مرا پیدا کند. میترسیدم نتواند چیزی بگوید. من همیشه از اینکه طرف مقابلم ضایع شود میترسم. حتی بیشتر از طرف مقابلم میترسم. هیچگاه اجازه نمیدادم حقم از بین برود. اما چرا تمسخر را حق خودم به حساب نمیآوردم؟ کسی از راه میرسید و مرا به خاطر عینکی بودنم مسخره میکرد. در تمام مدت دعا میکردم کسی به جز خودم این تمسخر را نشنیده باشد و چندروز توی لاکم مینشستم و دعا میکردم زودتر بمیرم. حالا همه چیز فرق کرده است. اما آثار آن تمسخرها گاهی یک خلا بزرگ برایم ایجاد میکند. خلایی که با هیچچیز پر نمیشود.