گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

بعدهرروز یک لیوان شیریخ‌ سرمی‌کشم. شیریخ تنها چیزی بود که حاضر بودم یخ نباشد و آنرا سربکشم. در تمام عمرم شیر را داغ و با افزودنی‌های خوشمزه خوردم و حالا چندوقت است یخ می‌خورم و خب باید بگویم بعد از حدود سه هفته به طعم شیریخ بدون افزودنی عادت کردم. با اینکه طعم شیریخ را دوست دارم، اما طعم آن شیرداغ همیشگی هنوز قلقلکم می‌دهد. یک جور عادت ذهنی. مثل آمدن آدم‌های جدید و همان قدیمی‌ها را خواستن. خوب بودن جدیدی‌ها و تمنای قبلی‌ها را داشتن.
  • ایزابلا ایزابلایی
بگرده شعرایی که انگار فقط واسه تو سروده شدن رو پیدا کنه و آروم در گوشت زمزمه کنه.
  • ایزابلا ایزابلایی
فصل خدانگهدار فور اورم هست البته. فصلی که مجبور باشی آدمی رو حذف کنی. فصل 25‌ام. فصل کاش اینجوری بود اونجوری نبود. کاش مریض نبود مثلا. یا مهربون نبود، یا آسیب دیده نبود، یا کاش من اون آدم بودم.یا فصل آدم قویا مثلا. ولی فصل آدم بزرگاست. فصل منطق جای احساسات.
  • ایزابلا ایزابلایی
من به پکیج دانه‌های انار و نارنگی و خرمالو و آلبالو خشکه و کتونی‌های نارنجیم و پالتوی سبزم و جاسوئیچی بنفش و زردم و دست‌های یخ‌زده‌ام با هم میگم پاییز.
  • ایزابلا ایزابلایی

تجویز می‌کنم برای همه‌ی حال‌های بد، افکار درهم برهم، برای همه خستگی‌ها و ناامیدی‌ها، خرد کردن هویج، فلفل دلمه‌ای، بادمجان و چیدن توی ظرف‌ها و فریزر کردن. هویج‌ها و فلفل‌ها و بادمجان‌ها حافظه‌ی بد را پاک می‌کنند و حال شما را خوب می‌کنند.

  • ایزابلا ایزابلایی
آره دیگه یهو دنیا دستشو کرد تو چش و چالم و منو چرخوند و نشوندم اینجایی که هستم. با آدمای جدید. درس‌های جدید. زندگی جدید. پاییز خوشگلتر. دختر شادتر. حالم خوب‌تره. چون خودم انتخاب کردم. پاییز منو عاشق کرده. رنگاش ریختن تو زندگیم و دارن وول می‌خورن. پاییز افتاده به جونم. مثه اون گربه که هرروز دم واحدمون می‌چرخه. مثه برگای گنده نارنجی و خشک شده افتاده به جون پیاده‌روها و درختایی که هنوز سبز سبزن.
  • ایزابلا ایزابلایی
بعضی روزها مال تو نیست. یعنی یه سری بدشانسی‌های زنجیره‌وار پشت هم بهت وارد می‌شه که نه منفجرت می‌کنه نه راحتت می‌ذاره. ساده‌ترین و بهترین بدشانسی‌ای که امروز داشتم این بود که عینک آفتابیم رو گم کردم چون تو شوک ماجراهای قبلی بودم. اصلا یادم نبود تا کجا باهام بود و کجا گذاشته بودمش. تازه یک ماه بود که داشتمش و پول زیادی تو وقتی که پول نداشتم بابتش داده بودم، اونم پولی که با چه سختی به دست آورده بودم. وقتی یاد این ماجراها افتادم و عینکم که دیگه نداشتمش، غصه بزرگی تو وجودم موج می‌زد، خودم رو بخاطر حواس‌پرتی سرزنش می‌کردم و فکر می‌کردم کاش حداقل شکسته بود می‌گفتم خراب شد، نه اینکه به اینکه سادگی چیزی که حالا حالاها نمی‌تونم بخرم رو از دست بدم، تازه همه این افکار وقتی بود که ذهنم می‌خواست ماجراهای غصه‌دار قبلی رو فراموش کنه و با این ماجرای مالی خودش رو شیره بماله. گفتم بی‌خیال. می‌رم یه دونه ارزون می‌خرم به‌جاش و فک می‌کنم نداشتمش ولی پول همون ارزونش رو هم نداشتم. با خودم فکر کردم لابد کسی که پیداش کرده گفته صاحبش یه دونه دیگه واسه خودش می‌خره. تنها جایی که فکر می‌کردم اونجا باشه تماس گرفتم. گفتن اونجا هرلحظه هزارتا آدم میاد هرکی‌ام ببینه برمی‌داره و اینا. داشتم باهاش کنار می‌اومدم. یعنی همیشه من چیزامو گم می‌کنم اما پیداشون می‌کنم. هیچ‌وقت حواس‌پرتیم خوب نمی‌شه. همیشه یه جای دیگه‌ام که اونجا هم نیستم. زمان دانشجوییم هرماه یه کارت پول گم می‌کردم و بعدا که می‌گرفتم پیداش می‌کردم. ولی ایندفعه چیزی رو با زحمت خودم به دست آورده بودم از دست داده بودم . برام سنگین بود. اما خب میشه باهاش کنار اومد. بعد دیگه بی‌خیالش شدم. داشتم ژله می‌خوردم و به هیچ‌چیزی فکر نمی‌کردم. گوشیم زنگ خورد. گفتن شما عینکتون رو جا گذاشته بودین؟ گفتم آرهههههه. گفتن خب فردا زنگ بزن بفرستیم واست. تو دلم گفتم اصن بگو یک ماه دیگه. قبوله. بعدش گوشی رو قطع کردم. گفتم دیدین بلاخره زنجیره بدشانسی تموم شد؟ بعد فکر کردم زندگی‌هم همینطوره لابد. می‌گیره ازت. بهت برمی‌گردونه. اون وسطش فقط تویی که می‌مونی چجوری بگذرونی.

*باران
  • ایزابلا ایزابلایی
لیموترش با پوست‌های سبز و زرد رنگ، بوسه‌های یواشکی عاشق‌های کوچه‌گرد عصرهای طولانی، سبدهای گوجه‌فرنگی قرمز رنگ که مامان‌ها و برادرها با هم خریده‌اند، رودخانه‌هایی که پاهایت را به آب می‌دهی، پیراهن‌های گل‌گلی گشاد و خنکی که باد را به بازی می‌گیرند، بادهای خنکی که موهای معشوقه‌‌ها را لمس می‌کنند، تکه یخ‌های مکعبی که جیلینگ جیلینگ صدا می‌دهند، باران‌هایی که شلخته تو را بغل می‌کنند، بچه‌هایی که در میان جمعیت به تو لبخند می‌زنند، یخ در بهشت‌های رنگی رنگی بدمزه و کثیف، آستین‌های تا زده تا آرنج و لباس‌های نخی خوشگل، عصرهایی که بوی چای و کیک از توی آشپزخانه می‌آید و کمدهایی که از فرط لباس زمستانی به انفجار رسیده‌اند، روزهایی که می‌دوی داخل مغازه‌ای و جلوی دریچه کولر باد خنک می‌فرستی توی دهان و موهایت، قوطی‌های آب معدنی که چندثانیه سرمی‌کشی، شال‌های نازکی که با آنها خودت را باد می‌زنی، وقت‌هایی که بلال می‌خریم و می‌رویم توی حیاط کباب می‌کنیم، شب‌هایی که می‌رویم بستنی زعفرانی می‌خوریم و بستنی‌هایی که من دوست ندارم ولی مجبورم بخورم، موقع‌هایی که دوچرخه را برمی‌دارم و میروم توی میدان نزدیک خانه و دور می‌زنم، موهایی که تابستان‌ها از گرما پسرانه کوتاه می‌شوند، شامپوهای خنک که انگار مثل جویدن آدامس نعنایی سرت‌ را خنک می‌کنند، شب‌هایی که می‌روم تنیس بازی کردن آدم‌ها را نگاه می‌کنم، آدم‌هایی که تو را به بستنی دعوت می‌کنند، کلاه‌های رنگی رنگی، بادبادک‌های طرح‌دار و ساده، گل‌های توی باغچه‌ها و کنار بلوارها، گربه‌های فربه و گنجشک‌های لای‌درخت‌ها، فصل همه انگار می‌رود که تمام شود و با یک لبخند بزرگ بای بای کند. دوست دارد دوباره سال بعد بیاید و از این قشنگ‌تر باشد. بیشتر بوی لیمو بدهد. بوسه‌های عاشقانش بیشتر مزه نارنج و توت‌فرنگی بدهد‌، دست‌های آدم‌هایش محکم‌تر همدیگه را فشار بدهند و قلب‌های آدم‌ها از گرما و تکاپویش بیشتر برای هم بتپند، دوست دارد برای همه گل سر خورشیدی و ستاره‌ای و رنگین‌کمانی بگذارد و صبح‌ها آدم‌ها با نان سنگک خاشخاشی و کره و مربای شاه‌توت بهش سلام کنند. دوست دارد گونه‌های  آدم‌ها بوی دریا بدهد و لب‌هایشان مثل ماهی‌هایی که به قلاب هم گیر کرد‌ه‌اند برای هم تقلا کنند، دوست دارد خنده‌های همه‌ی آدم‌ها بوی سرشیرتازه‌ی گاوهای جنگل‌های دورافتاده رویایی‌ترین جاهای دنیا را که هرآدمی را سرمست می‌کند بدهد و نگاه‌های همه از سرمهرومحبت طعم بیدمشک و دارچین‌های روزهای بی‌قراری باشد. می‌خواهد برود. ولی حواسش هست که برمی‌گردد و همه این بوها را برمی‌گرداند. برمی‌گردد و مهربانی را بیشتر به یادمان می‌آورد.
  • ایزابلا ایزابلایی
گذاشتمش. خودم نمی‌خواستم بذارم یا نداشته باشمش. این چیزا دست خود آدم نیست. هی تو بگی من از کسی متنفر نیستم. یا بخشیدمش ولی ته دلت نتونی هرچی سعی کنی نشه. تقصیر تو نیست.شاید تقصیر هیچ‌کس نباشه. تقصیر اون آدم منفوره هم نباشه. یه چیزایی یه جریاناتی یه اتفاقاتی توی یه زمانی می‌افته که قلبت‌رو می‌سوزونه و سیاه سیاهش می‌کنه. تو نمی‌تونی التیامش بدی. هرچی هم دست بزنی که بخوای خوبش کنی بیشتر ریش میشه و عذابت می‌ده. تنفر همین‌جوریه. هی کلنجار می‌ری. ناراحتی. از طرفی هم می‌خوای ببخشی. می‌خوای هیچی تو دلت نباشه که یادآوریش دلت رو ریش کنه. هیچ‌کس نباشه که تنفر ازش باعث بشه روح و روان خودت اذیت بشه. نمی‌شه که نمی‌شه. باید ولش کنی به حال خودش. تا یه روزی که داری خودت رو شخم می‌زنی، ببینی عه دیگه متنفر نیستی. دیگه نمی‌تونی نبخشی. حتی نگاه کنی ببینی بخشیدیش و خودت حواست نبوده. ببینی همه‌چی تموم شده و تو حالت چقد خوبه. چقد دلت آروم شده. هی بگردی. بخوای بدونی کی و کجا گذاشتیش؟ چی شد که این شد؟ ولی مهم نیست که نفهمی. مهم اون توئه. مهم مغزته. مهم دلته. که دیگه زندانی محکوم به مرگ نداره. مهم تنفریه که رفته. که گذاشتیش چون سنگینیش داشت پیرت می‌کرد.
  • ایزابلا ایزابلایی

باید یه دختر جسور می‌بودم همون‌جا که وقتی نصفه شب از اتوبوس وسط راه پیاده شدم، که پیاده شدی، که گفتی نترسی من هستم. همونجا که نیم ساعت بحث کردیم درباره اونجایی که ایستاده بودیم، درباره اینکه اگه کسی خفتمون کرد چی؟ درباره تصادف کوچولویی که عصرش رخ داده بود، درباره حسمون تو اون موقعیت. همونجا که با اتوبوس بعدی قرار بود دوتامون سوار شیم قرار بود وقتی سوار شدیم کتاب دمنوشی که گرفته بودی نشونم بدی. ولی راننده فقط جای یک نفر رو داشت و تو گفتی ماباهمیم می‌خواییم با هم سوار شیم و من برگشتم نگات کردم چشمک زدی و من خندیدم. بعد راننده گفت یا هیچکدومتون یا یکی. باید تو نمی‌گفتی شما برو من می‌مونم. باید برمی‌گشتم بهت می‌گفتم نمی‌خوام برم. وقتی حرف زدیم. وقتی لرزیدیم. وقتی جلوی اتوبوسا دویدیم. باید یه کاری می‌کردم. باید برمی‌گشتم. حتی وقتی می‌دونستم هیچ منظوری در کارمون نبود. حتی اگه دنیاهامون جدا بود. حتی اگه فقط یه همسفرشدن اتفاقی بود که بود. باید جسارت می‌داشتم‌، تا بتونم حس لحظه‌ایمو بگم. بدون هیچ ترسی از قضاوت. باید می‌گفتم هیچ‌کدوممون. ولی سوار شدم و تا مقصد خوابیدم.

  • ایزابلا ایزابلایی