گذاشتمش. خودم نمیخواستم بذارم یا نداشته باشمش. این چیزا دست خود آدم نیست. هی تو بگی من از کسی متنفر نیستم. یا بخشیدمش ولی ته دلت نتونی هرچی سعی کنی نشه. تقصیر تو نیست.شاید تقصیر هیچکس نباشه. تقصیر اون آدم منفوره هم نباشه. یه چیزایی یه جریاناتی یه اتفاقاتی توی یه زمانی میافته که قلبترو میسوزونه و سیاه سیاهش میکنه. تو نمیتونی التیامش بدی. هرچی هم دست بزنی که بخوای خوبش کنی بیشتر ریش میشه و عذابت میده. تنفر همینجوریه. هی کلنجار میری. ناراحتی. از طرفی هم میخوای ببخشی. میخوای هیچی تو دلت نباشه که یادآوریش دلت رو ریش کنه. هیچکس نباشه که تنفر ازش باعث بشه روح و روان خودت اذیت بشه. نمیشه که نمیشه. باید ولش کنی به حال خودش. تا یه روزی که داری خودت رو شخم میزنی، ببینی عه دیگه متنفر نیستی. دیگه نمیتونی نبخشی. حتی نگاه کنی ببینی بخشیدیش و خودت حواست نبوده. ببینی همهچی تموم شده و تو حالت چقد خوبه. چقد دلت آروم شده. هی بگردی. بخوای بدونی کی و کجا گذاشتیش؟ چی شد که این شد؟ ولی مهم نیست که نفهمی. مهم اون توئه. مهم مغزته. مهم دلته. که دیگه زندانی محکوم به مرگ نداره. مهم تنفریه که رفته. که گذاشتیش چون سنگینیش داشت پیرت میکرد.