باید یه دختر جسور میبودم همونجا که وقتی نصفه شب از اتوبوس وسط راه
پیاده شدم، که پیاده شدی، که گفتی نترسی من هستم. همونجا که نیم ساعت بحث
کردیم درباره اونجایی که ایستاده بودیم، درباره اینکه اگه کسی خفتمون کرد
چی؟ درباره تصادف کوچولویی که عصرش رخ داده بود، درباره حسمون تو اون
موقعیت. همونجا که با اتوبوس بعدی قرار بود دوتامون سوار شیم قرار بود وقتی
سوار شدیم کتاب دمنوشی که گرفته بودی نشونم بدی. ولی راننده فقط جای یک
نفر رو داشت و تو گفتی ماباهمیم میخواییم با هم سوار شیم و من برگشتم نگات
کردم چشمک زدی و من خندیدم. بعد راننده گفت یا هیچکدومتون یا یکی. باید تو
نمیگفتی شما برو من میمونم. باید برمیگشتم بهت میگفتم نمیخوام برم.
وقتی حرف زدیم. وقتی لرزیدیم. وقتی جلوی اتوبوسا دویدیم. باید یه کاری
میکردم. باید برمیگشتم. حتی وقتی میدونستم هیچ منظوری در کارمون نبود.
حتی اگه دنیاهامون جدا بود. حتی اگه فقط یه همسفرشدن اتفاقی بود که بود.
باید جسارت میداشتم، تا بتونم حس لحظهایمو بگم. بدون هیچ ترسی از قضاوت.
باید میگفتم هیچکدوممون. ولی سوار شدم و تا مقصد خوابیدم.
دوست داشتی به منم سری بزن خوشحال می شم.