وقتی پوست خشکانداخته زخمتان از مرحله خارش میگذرد، کمکم روبه بهبودی میرود. خشکتر میشود. مدام با دستتان کنارههایشرا میکَنید و شَهوت کندن پوست خشک تمام وجودتان را فرا میگیرد، یک لحظه زخم خشک را میگیرید و میکشید و از شر آن تکه قهوهای راحت میشوید، کمی درد دارد، اما خیالتان راحت میشود، جای صورتی زخم باقی ماند، کمکم زخم خودش را بهبود میدهد، و همرنگ جاهای دیگر میشود، دردهای ما اینگونهاند، خشک که انداختند باید با تمام وجود آنها را بکَنید و بیرون بیاندازید، باید به جای صورتی و ناملموس زخم اجازه دهید خودش را بهبود ببخشد و شبیه جاهای دیگر شود، با یک زخم قدیمی نمیشود زندگی کرد، باید وقتی دردتان از مرحله خارش گذشت، کمی سختی را به جان بخرید و برای همیشه رهایش کنید. زخم خشک انداخته و درد قدیمی به همان اندازه که روزی جزئی از وجودتان بودهاند، میتوانند با شما بیگانه شوند، اگرچه ردشان هی بخواهد محو نشود.
مهمون یک مسافرخونه بودم، از اینایی که حیاطشون وسطه، یک حوض کوچیک دارن و دورتادورشون اتاقه با درهای شیشهای و آهنی قدیمی و پردههای سفید. چندتا میز و صندلی هم اون گوشه داره. هرچی به حیاطه نگاه میکردم سیر نمیشدم، یه صندلی از زیرمیز کشیدم بیرون و نشستم. هوا تاریک شده بود. یه پسره کرهای اومد. صندلی اونور میز رو کشید کنار و نشست. توریست بود. فکر میکنی چندسالش بود؟ جوون بود اینقدر. دفتر یادداشتش رو گذاشت جلوش و شروع کرد به نوشتن. به کرهای مینوشت. شرط میبندم داشت مینوشت یه دختره روبه روم نشسته داره منو میپاد و ریزریز میخنده. ببین کرهای جماعت خندهداره. نه مسخره باشه ها. سرزنده و بامزه است. اگه برم کره از خنده حالم بد میشه. کرهای از نزدیک ببینم خندهام میگیره. دست خودم نیست. پسر یه چیزی بگم. گفت دوستدخترم دنسره. بعد اداشو درآورد. یهو دوتا کرهای دیگه اومدن رفیقاش بودن. داشتم پسته میخوردم. نگام کردن. گمون کردم میخوان. گرفتم جلوشون. مشت زدن همشون. تو دلم فحش دادم به خودم. چون پسته دوست دارم و مشتی پسته خوردن کرهای دوست ندارم. بعد پلاستیک پستهرو گذاشتم کنار. فکر کردم دیگه سیرشدن. یکیشون اشاره کرد. یعنی میگفت چقد خوشمزهاست بازم میخوام. دوتاشون رفتند اون یکی که دوستدخترش دنسره موند. تند تند حرف میزد. یعنی من اگه دکتر بودم بهش میگفتم کمتر حرف بزن ممکنه با این دوز هیجانت سکته کنی. ولی خب مردم باید خوشحال باشن. پا شدم رفتم اون اطراف گشتم، آخرشب بود تو اتاقم خوابم نمیبرد. پرده اتاقمرو کشیدم کنار تا حیاط رو ببینم. فکر میکنی رو به روی اتاقم اتاق کی بود؟ همون که دوستدخترش دنسر بود. نگاش کردم. همون دفترجلدقرمزه دستش بود. روتختش دراز کشیده بود و مینوشت. براش دست تکون دادم. اونم دست تکون داد. میدونی یعنی نمیخواست خوراک سوسکی پشهای چیزی از کره بده بخوریم؟ برداشتم پرده رو تا آخر کشیدم و خوابیدم.