داشتم سودوکو حل میکردم، بازی جالبی است، فکر را آزاد میکند، یاد تو افتادم، یاد تو فرق میکند، با سودوکو، بی سودوکو. میزند به صفحه. به سر. به مغز. به فکر. به جان. مثل حالا که یادت به خیابان زده و باران عجیب میبارد. یا همین لحظه که تمام کلمات را به اسارت گرفتهای و نمیگذاری ادامه بدهم. یاد تو پناهگاه است. بیرحم میزند، بیمحابا پناه میدهد. یاد تو سودوکو است. درگیرش میشوی تا تمامش کنی، اما هی تکرار میشود. رهایت هم کند چیزی تغییر نمیکند، هرروز هستند کسانی که میروند روزنامهی صبحگاهی را از توی نردههای حیاط پشتی برمیدارند و در حالی که شیرداغ سر میکشند، سودوکو حل میکنند، سودوکو حل میکنند و یک لحظه، تو توی تمام اعداد تکرار میشوی. قرنها ادامه مییابی و هرروز آدمهای بیشتری را به سوی خودت میکشانی. تو یاد را خراب میکنی. سودوکو را به بازی میگیری و سربزنگاه فرار میکنی. داشتم سودو حل میکردم، کاش تو به صفحه نمیزدی. کاش در اعداد جا نمیشدی.