شرلوک هلمز عزیزم دیشب در خانه ما خمیر دندان تمام شده بود و هیچ خمیر
دندانی یافت نمیشد. خمیر دندان از آنهایی بود که در دهان مزه گچ میدهند. من
بعد از اینکه مجبور شدم مسواک خشک را روی دندانهایم بکشم عصبانی شدم و
تصمیم گرفتم یک مجرم پیدا کنم، خمیر دندان را برداشتم، درب آن تازه بسته
شده بود انگار چند دقیقه پیش یکی ته ماندهاش را به دندانهایش مالیده بود،
پوستهاش زیادی چروک بود و ضعیف شده بود، اینجا دو احتمال داشتم یا کار
برادرم بود یا پدرم. بویش کردم، آنرا توی لیوان نگذاشته بود و همین
احتمالهایم را قوت میداد، بعد برس مسواکها را روی دستم کشیدم برای اینکه
بدانم نم کدام مسواکها بیشتر است، این کار بسیار مشمئزکنندهای بود،
میشود دیگر از این کارها نکنم؟ تمام مسواکها خیس بود. آنها را نزدیک
بینیام گرفتم تا متوجه شوم کدامشان بوی خمیردندان گچی میدهد، هیچکدام.
متوجه شدم مجرم خمیردندانش را با خودش برده است و صحنه وقوع جرم را ترک
کرده است، رگهای پیشانیم بیرون زده بود. رفتم توی اتاق و برادرم را از توی
تخت کشیدم بیرون. اجازه نمیداد دهانش را بو کنم و جای مسواک قاچاقیاش را
لو نمیداد. از همینجا فهمیدم نمیتواند کار پدرم باشد چون او خیلی
خونسرد بود و برادرم کمی استرسدار به نطر میرسید. شرلوک باید این چیز را
هم بگویم من یک تفنگ اصل میخواهم. از همانهایی که خودت داری. البته
تیرهایش را نمیخواهم. آنها را برای جرمهای بالاتر از تو قرض خواهم
گرفت. اما میخواهم این را به من توضیح بدهی آیا بدون داشتن تفنگ کسی از من
میترسد؟ آیا کسی به جرماش اعتراف میکند؟ مردم این روزها به جز ترس از
مرگ از چیزی نمیترسند. بعد به برادرم گفتم تو قانون را زیر پا گذاشتهای،
طبق قانون ایزابل و مادهی چندم شما باید یا مارا از تمام شدن خمیردندان با
خبر میکردی، یا اندکی، مثقالی، حتی به اندازهی بو کردن مسواکی ته آن
خمیردندان وامانده میگذاشتی، اما با بی اعتنایی مفرط مواجه شدم. شرلوک من
حتی خواستم پلیس را هم خبر کنم، اما به یاد قولی که به تو داده بودم
افتادم. تمام مدارک را توی کیسهی جمعآوری مدارک گذاشتهام. لطفا زودتر به
اینجا بیا و نظر قطعیات را به من بگو.
زدم ماشین رو ترکوندم. یعنی یه خط واحده بدجورپیچید جلوم. یه پرایده هم داشت سبقت غیرمجاز میگرفت. منم گرفتم اونور. اونور دیوار بود. بغلش ساییده شد. بعدش فحش ندادم. آدم تو اینجور مواقع اصلا چیزی به فکرش نمیاد. یک گوشه نگه داشتم. فکر کردم میتوننستم الان مرده باشم. سرم خونی باشه. اینجور مواقع تو فیلما آدما یه سیگار از تو داشبورد برمیدارن میذارن گوشه لبشون و گمونم حالشون بهتر میشه. من تو تصادف هنگ میکنم. یعنی وقتی تصادف شده میخوام به تموم آدمای دنیا بگم اتفاقی نیافتاده و به راهم ادامه بدم. از اینکه یه عده کارشناسی میکنن و خیلیا فقط نگاه میکنن بدم میاد. یه بار تو تصادف نصفه ماشینمون کنده شده بود و من با همون نصف باقیموندهاش همچنان داشتم میروندم. حالا نه اینکه من آدم شاخیم و اینا. نه میخوام اول به خودم ثابت کنم که ببین اتفاقی نیافتاده با همین نصفی هم ماشین میره. بعدش که همه مردم رفتن و کسی به ماشینم زل نزد کمکم به خودم میگم که ببین یه تصادف کوچولو بوده فقط . از پلیسم بدم میاد فوری میاد اون وسط ببینه چی شده. آدم دست و پاش رو گم میکنه. امروز پلیس نبود. منم با در ساییده شده داشتم میرفتم. اما پسر بدجوری دلم یه پلیس میخواست که اون موقع که تنهایی ماشین رو اون گوشه پارک کردم و همش فک میکردم اگه با خط واحده یکی شده بودم خونام الان کجاش ریخته بود یه پلیس میومد و من میپریدم بغلش و میگفتم ببین هیچجام خونی نیست. یا میگفتم ببین خوب ردش دادمها، اما حالم بدجوری خوب نیست. بعدش یه لیوان آب بده دستم و همهچی عادی شه. اما همهچی اون توعه. تو فکر آدم. بعدش هرچی به خودم گفتم دیگه تموم شد فایده نداشت، یعنی تو مغزم تموم نشده بود. مدام با یه پراید شاخ به شاخ میشدم و سرم خونی میشد و این قضیه تموم نمیشد. وقتی تو فکرت یه چیزی تموم نمیشه، تو خیابون تمرکزت به هم میریزه. صدبار هی میخوای تصادف کنی. هی همه برات بوق میزنن و فحش میدن. چالههای تو خیابون دهن وامیکنن و لاستیک ماشینت همش میافته تو همون چالهها. پسر بذار یه چیزی بهت بگم. تو مجبوری ادامه بدی. حتی اگه قرار باشه بمیری. این رسم زندگیه. حتی اگه ماشینت رو مالونده باشی. فقط اگه یه همسفر خوب داشته باشی که آرومت کنه اون لحظهها یه جور دیگه میگذرن. گمونم فرق زندگی آدما با هم تو نوع همسفریه که دارن فقط.