شرلوک هلمز عزیزم، ای کاش به دیدنم میآمدی، تو با دیدن متوجه میشوی. ای کاش به دیدنم میآمدی و کمی میفهمیدی. شرلوک هلمز عزیزم ای کاش از توی کتابها بیرون میآمدی و ذرهبینت را روی غمهایم میگرفتی و بعد تشخیص میدادی، دستت را روی شقیقهات میگذاشتی و تمرکز میکردی، با همان جدیت همیشگیات با خونسردی که در چشمانت داری کمی نگاهم میکردی و میپریدی روی کاناپهات. ای کاش با صراحت میگفتی، تو باید سخت کارکنی، تو باید جان بکنی، تو باید سگ دو بزنی تا حالت خوب شود، و من در حالی که به چشمانت زل زده زدهام و متعجبم از اینکه چطور تند تند و پشتسر هم حرف میزنی، تو ادامه بدهی و یک مشت کاغذ را بچپانی توی دستهایم و بگویی امشب باید برویم فلان جا برای تحقیق درباره یک پرونده، دیر نکنی وگرنه دهنت سرویسه. شرلوک هلمز عزیزم بیرون بیا و یک شغل برای من اختراع کن. خب؟