گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

یکی را می‌شناسم که همین امروز از زندگی‌اش برید. ساعت هشت‌و نیم صبح. باروبنه‌اش را برداشت و رفت تا خودش را گم و گور کند. پشت‌سرش را نگاه نکرد. پشت سرش‌ خیلی چیزها داشت، پدر و مادرش، برادرش و همسرش. اگر نگاه می‌کرد نمی‌توانست برود. دلش می‌خواست خودش را هم جا بگذارد و برود. می‌خواست از حصار گوشت و پوست دربیاید و یک چیز دیگر شود. وحشتناک شده بود. نمی‌توانست برود و نمی‌توانست بماند. چیززیادی هم نمی‌توانست با خودش ببرد. وقتی که هیچ‌کس نگاهش نمی‌کرد، فرار کرد. از خودش. من خواب بودم. داشتم رویا می‌دیدم. اما او داشت چنددست لباس چروکیده توی ساک دستی‌اش جا می‌داد. مطمعنم آن عکس دونفره توی آشپزخانه که با قلب‌های قرمز تزئینش کرده بود را هم پرت کرده است پشت ماشین لباس‌شویی. روی گازش هم کپک زده. و لباس‌های بچه‌اش در رخت‌آویز در حال پوسیدن اند. شیر توی شیرجوشان هم سرآمده. زرده تخم‌مرغ خشکیده و توی خانه‌اش بوی نای یاس می‌آید. مطمئنم در آن لحظه دیگر چشم‌هایش برق نمی‌زدند و دیگر نمی‌توانست بی‌خیال باشد. اما آدم نمی‌تواند از خودش فرار کند. از رگ و ریشه‌اش. آدم نمی‌تواند بزند پشت دنیا و بگوید بروبه جهنم. آدم حتی اگر پشت سرش را هم نگاه نکند نمی‌تواند یک چیزهایی را نبیند. نمی‌تواند انتخاب خودش را رها کند و بعد برود. همسری که خودش انتخاب کرده را جا بگذارد و بلد نباشد چکار باید بکند. یا باید بماند، یا باید تمامش کند. نمی‌شود فرار کرد. فرار تمام نمی‌شود. وقتی که شروع کردی باید تا تهش بروی. باید تمام عمرت بدوی. باید هی تنت بلرزد. آدم نمی‌تواند چیزهای ادامه‌دار را ادامه ندهد. زندگی ادامه‌دار است. از این کوچه که بریدی کوچه بعدی خفتت می‌کنند به جانت می‌افتند و شیره جانت را می‌مکند. مشکلات دل تو را نگاه نمی‌کنند که نازک کرده است و با یک رد انگشت هم می‌شکند. فقط هجوم می‌آورند این حرفه‌ی آن‌هاست. آدم گاهی باید از خودش بترسد. از خودش بترسد که چطور یک‌روز کسی را با تمام بندبندسلول‌هایش می‌خواهد و چندسال بعد سلیقه‌اش عوض می‌شود. آدم باید هی از خودش بترسد. این روزها به این خواستن‌ها نمی‌شود اعتماد کرد. یک دکمه‌ای هم وجود ندارد که فشار بدهی و استپ. مغزت خوره می‌شود. هی بیشتر. بعد بیشتر زندگی‌ات را می‌گذاری و می‌دوی. اما یک‌جایی باید صبر کنی. یک‌جایی نفست می‌گیرد. باز هم چشم‌هایت را باز کنی می‌بینی چیزی عوض نشده. تنها رویش نفس‌هایت تندتر شده است. باز دوباره خودت را بر‌داری و می‌دوی. آخرش اما مجبوری برگردی. نمی‌شود از خود فرار کرد. باید بیایی و چندتا وصله پینه به سوراخ‌های دلت بزنی. باید برگردی و بعضی چیزها را تغییر دهی. برگردی و تکلیف چندجفت چشم منتظر و نگران را مشخص کنی. برگردی و به تمام آدم‌هایی که نمی‌خواهی بگویی نمی‌خواهم. توی چشم‌هایشان زل بزنی و تنفر را از لب‌هایت بچینی و توی گوش‌هایشان بگذاری. باید برگردی چون زندگی آنقدر عریض است که اگر از یک‌جایش بریدی به هیچ‌جایش نیست. می‌توانی درست از همان‌جای بریده شده شروع کنی. از همین امروز.
  • ایزابلا ایزابلایی

نظرات  (۲)

آدم نمی‌تواند چیزهای ادامه‌دار را ادامه ندهد....چقدر خوب نوشتی ...
ادمی که می رود خسته است ..گاهی می رود که کسی به او بگوید بماند ..بماند ..
پاسخ:
گاهی باید بره که بدونه راهی نداره و نمیشه ادامه نداد...
  • رفیعه رجعتی
  • ولی قبول کن بعضی جاها واقعن نمیشه ادامه داد...از همه چی بیزار میشی.دوروبرت پر میشه از ادمای ب ظاهر ادم.نمیکشی دیگ!خسده میشی ازاین همههههه دو رنگی...
    پاسخ:
    ولی مجبور به ادامه دادنی. چه بشه چه نشه. حتی اونجایی که فک میکنی داری ادامه نمیدی، در اصل داری ادامه میدی، چون زندگیو نمیشه تکه تکه کرد.