گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

یکبار در تمام عمرم کفش‌های اسپورت و گران صورتی خواهرم را قرض گرفتم و توی خیابان راه رفتم، خیلی راحت بودند، فکر کردم چرا من هیچوقت از این کفش‌ها نمی‌خرم، انگار توی ابرها راه می‌رفتم، خیلی هم هنگام راه رفتن نگاهشان می‌کردم، انگار خیلی آدم شیک و باکلاسی به نظر می‌آمدم، آن شلوار کتان سورمه‌ای هم که دور از چشم مامان خریده بودم بدجوری روی آن کفش فیکس شده بود، توی کیف‌پول صورتی کیتی‌ام که با همان کفش‌ها ست شده بود دنبال پول می‌گشتم در آن لحظه احتمالا بقیه فکر می‌کردند با آن کفش‌ها دنبال کارتهای بانکی میلیاردی‌ام می‌گردم من از نگاه این و آن می‌فهمم چه فکر می‌کنند، بعد همانطور که روی ابرها راه می‌رفتم، دیدم کفش‌های اسپورت صورتی و گران خواهرم کمی خاک گرفته‌اند، روی اعصابم رفته بود، دلم می‌خواست همان‌جا بنشینم و با کمی تف کفش‌های خواهرم را تمیز کنم، اما خواهرم حس‌های خیلی قوی‌ای دارد، حس ‌بویایی‌اش به قدری قوی است که بوی تف‌های من را تشخیص می‌دهد، همان‌طور با غصه جلو می‌رفتم و توی دلم گریه می‌کردم که چرا من از این کفش‌ها ندارم، بعد که خانه رسیدم دعا کردم خواهرم بگوید این کفش‌های پرخاک و کثیف مال خودت باشد، اما نگفت. چهارمتر پارچه مخصوص تمیزکردن کفش با چندنوع محلول کفش پاک‌کنی جلویم گذاشت و پاهایم را بست و کفش‌ها را گرفت و گفت برقشان بیانداز. گفتم اینها دیگر خراب ‌شده‌اند متاسفانه و قابل پوشیدن نیستند، بیا بگذاریمشان سرکوچه. می‌خواستم دوان دوان بروم از سرکوچه بیاورمشان و برای خودم نگهشان دارم. اما خواهرم گفت متاسفانه من ادم شیادی هستم و سعی در فریب دادن او دارم و گفت متاسفانه دیگر کفش‌هایم را دست تو نخواهم دادم من هم گفتم متاسفانه می‌خواهم یک جفت کفش بسیارزیبا و خوشرنگتر از کفش‌های او وخیلی گران‌تر از آن کفش‌های بدبو بخرم در آینده و متاسفانه با آنها توی دهان هرکسی که با من لجبازی کند بزنم و بعد تندتر پارچه را روی آنها کشیدم.
  • ایزابلا ایزابلایی

می‌دونید به خاطر چندتا دزد و مزاحم دیگه دلم نمی‌خواد اینجا بنویسم. برای یک آدم که تو این دنیا فقط یک‌جارو پیدا کرده که بنویسه و حالش رو بهتر کنه، غمگین‌ترین چیز این هس که نسبت به اونجا حسش عوض شه، اینکه نسبت به همون تعداد معدود آدمی که نوشته‌هاشو می‌خوندن حس بدی پیدا کنه. اینکه توی هرپست از نوشته‌هات چندتا آدم مریض پیدا می‌شن که دزدی می‌کنن و چندتا هم کارشون مزاحمت وبلاگی هس کارو سخت می‌کنه. هرروز باید چشماتو ببندی رو کپی‌ها. هی چندتا کامنت خصوصی رو نادیده بگیری. کسایی که نمی‌دونی حرف حسابشون چیه. هی چشماتو می‌بندی و رد می‌شی. اما تا کجا. جایی که میای حالت بهتر بشه، بیشتر بهم می‌ریزی. برای بعضی نوشته‌هام وقت گذاشتم، برام با ارزشن، اینکه توی یه وبلاگ دیگه با یک اسم دیگه ببینمشون حس اصلا خوبی نیست چرا برشون می‌داری؟ چی بهت می‌دن مگه، چی بهت اضافه می‌شه؟ وبلاگمو دوس دارم، چرا بعضی‌ها نمی‌ذارن آدم خودش باشه.

  • ایزابلا ایزابلایی

دختری با خال‌های قرمز، دنبال ماهی‌اش می‌گردد. یک ماهی سیاه که مدام اسم مرا تکرار کند و توی آسمان بال‌هایش را پر بدهد ندیده‌اید؟


  • ایزابلا ایزابلایی
دوست روزنامه‌نگارم گفت چرا تو هیچ‌وقت حال مرا نمی‌پرسی. توی دلم فکر کردم [توی دلم فکر می‌کنم همیشه] که قبلا به خاطر ابهت زیادش و الان به خاطر ابهت کمش. یعنی خودش فاتحه خودش را برایم خواند. قبلش اگر حالم را می‌پرسید دلم می‌خواست پزش را به همه بدهم و مدام از او و رفتارش حرف بزنم. اما بعد تمام شد. بعد که فهمیدم نصف حرف‌هایش شعار است، بعد که سعی کرد از شغلش فقط پول بسازد و یک‌روزی، یک‌جایی فهمیدم که آن بت‌ پاکی که ساخته بودم باید بشکنم. بعد دیدم دغدغه‌هایش برای پیشرفت خودش است فقط و نه برای چیزهایی که می‌گفت. بتش را شکستم. گفت کجا مشغول به کاری. گفتم هیچ‌جا. گفت ای بابا. من توی فکرت هستم شاید دوباره با هم همکار شدیم. نگفتم سه سال پیش بدون هیچ‌ چشم‌داشتی و بعد از آن کارگاه، که کار را یادم دادی، در پوست خود نمی‌گنجیدم. بعد مشکلاتم آنقدر زیاد شد که نتوانستم ادامه بدهم. بعد هرروز که از مقابل دفترکار رد می‌شدم آه می‌کشیدم که چقدر می‌شد پیشرفت کرد و من نکردم. بعد که خواستم شروع کنم، تو نخواستی. قبلاها یک شب گفتم من از این شغل بدم می‌آید تا دیگر پاپی‌ام نشوی. اما در واقع می‌ترسیدم. کم سن و سال بودم و بی‌تجربه. بعد که خواستم دوباره شروع کنم، نگفتی نه. اما دیگر کمکم نکردی. تویی که می‌توانستی. من تا به حال برای هیچ‌کاری توی زندگی‌ام از کسی کمک نگرفته‌ام نباید دوباره روی تو حساب باز می‌کردم، تو دوست منفعت‌طلبی شده بودی، که سعی کردی خیلی چیزها را جدی نگیری.از همان‌جا بود که از گزارش‌نوشتن بدم آمد. از همان‌جا بود که از تو هم بدم آمد. تو شبیه حرف‌هایت نبودی. حالا که هرروز  از آنجا رد می‌شوم آه نمی‌کشم. تو از دور پاک‌تر بودی. آدم‌های آن مجموعه هم. اما برای آنروزهایی که یادم دادی، سرم داد کشیدی، تنبیهم کردی، جاهای هیجان‌انگیز فرستادی‌ام، بی‌نهایت ممنونم.
  • ایزابلا ایزابلایی
یک پیاده رو هم باید بسازند، مخصوص آدم‌های دلتنگ. هروقت کسی دلش تنگ شد یا گرفت، شال و کلاه کند و برود توی آن پیاده‌روی بی‌انتها راه برود. مخصوصا در زمستان. برود شانه به شانه یک هم‌قدم  بدون اینکه آن فرد را بشناسد یا در چهره‌اش دقیق شود، راه برود. دستش را بگیرد و دنیا را تماشا کند. با هم سیگار بکشند و توی آسمان دودش را ول کنند. به هم یک خاطره که تا به حال برای کسی تعریف نکرده‌اند تعریف کنند و حماقت‌هایشان را رو کنند. توی شانه هم بزنند و از حماقت‌های هم فریاد بزنند و همدیگر را مسخره کنند. یک نفر که در انتهای مسیر یک قهوه داغ به دست‌های یخ‌زده‌ات هدیه کند و هنگام خداحافظی بگوید، هی ‌میشه یکم کلاهت‌رو بکشی بالاتر ببینم چشمات چه شکلیه؟
  • ایزابلا ایزابلایی

نوزده کیلوگرم دیگر باید داشته باشم که ندارم. یعنی باید نوزده کیلوگرم چاق شوم. روزها تناول می‌کنم و به وقتی فکر می‌کنم که به شکل یک توده بزرگ پهن در بیایم  که به سختی می‌توانم راه بروم و تنها یک دهان در من باقی مانده باشد که به تناول ادامه دهد. آنوقت می‌توانم از طریق وبلاگم طریقه‌ی افزایش وزن را یادتان بدهم و رموز چگونه چربی بخورید را افشا کنم. اما چاقی سخت است. دهانتان مدام باید در حال جریدن و کرپ کرپِ خورد کردن خوراکی‌جات باشد. به هرکس که اطرافتان ببینید به شکل کالری نگاه می‌کنید و می‌خواهید ببینید چقدر کالری می‌توانید از آن بدست بیاورید. توی کیف‌هایتان دنبال کالری می‌گردید و یک حسابدار تمام وقت برای محاسبه میزان کالری‌های بلع کرده‌تان استخدام می‌کنید. کالری بدچیزی است. مدام از دهان شما می‌گریزد. باعث و بانی تمام مشکلات بشر کالری است. باعث اینکه من نتوانم دهان دشمنانم را سرویس کنم. باعث اینکه نتوانم ظالمان را نابود کنم. باعث اینکه نتوانم وزن روزهای پاییزی کوچک را تحمل کنم، باعث اینکه نتوانم موهایم را لَخت کنم، باعث اینکه نتوانم بازو بگیرم همه این‌ها کالری است. کالری که بعضی وقت‌ها بستگی به حالم کَلِری هم تلفظ می‌شود، در حال تبدیل شدن به بزرگ‌ترین معضل جامعه است. وقتی یک توده پهن شدم بیشتر توضیح می‌دهم.

  • ایزابلا ایزابلایی

آرام و جدی سد راهم شو. آنقدر جدی که نشود از چهره‌ات خشم، عصبانیت، یا عشق و تنفر را فهمید. بعد چشم، چشم را می‎بیند، نرمی انگشتانم خطوط چهره‌ات را. تو باید بوسیده شوی. تو باید بوسیده شوی و آرام نگاه کنی. باید بوسیده شوی و نگاهت داغ باشد. خطوط چهره تو با ساعت‌ها بوسه و نوازش کشف می‌شود، تو باید کشف شوی، آرام، آرام مثل رفتارت، مثل نگاهت. بعد آغوشت تیر خلاص را بزند. تو باید بوسیده شوی، آرام و جدی، قرن‌ها، قرن‌ها، قرن‌ها.

  • ایزابلا ایزابلایی
کلا از آب می‌ترسم. تو استخر دونفر بودن که وقتشونو گذاشتن برام. قرار شد بریم یکی از سرسره سرپوشیده‌ درازها رو من امتحان کنم. به غایت تاریک بود. هرچی بیشتر می‌رفتیم تاریکی تموم نمی‌شد. یاد قبر افتادم. مدام با خودم می‌گفتم نباید می‌اومدم اینجا. وحشت دست و پام‌رو بسته بود. شیبش بیشتر می‌شد و ما بیشتر تو تاریکی لیز می‌خوردیم و جلو می‌رفتیم، انگار دیگه تاریکی جزئی از ما شده بود. یاد هیچ‌چیزی نیافتادم. نه کارای خوبم. نه کارای بدم. یاد مردن افتادم. مردن خالی. نه یاد کسایی که دوستشون دارم. نه کسایی که ازشون بیزارم. نه بابت کارای بدم پشیمون بودم و نه بابت خوبا خوشحال. می‌دونستم نمی‌میرم، اما احتمال میدادم بمیرم. اگه تو اون تاریکی وسط سرسره یهو چیزی جلومون سد می‌شد به احتمال یک در میلیون می‌مردم. یا اگه غرق می‌شدم. اما خود اون تاریکی یه مرگ بزرگ بود. یه وحشت تو خالی. بعدش که هی رفتیم جلوتر سرعتش بیشتر شد. شلاپ افتادم تو آب. بد کوفتی بود. بعد فکر کردم مردن هیچ چیزی نداره. آدم نمی‌خواد باور کنه داره میمیره. مدام می‌خواد خودش‌رو نجات بده. مردن فقط میاد و آدم رو با خودش می‌بره. تا ثانیه آخر. انگار توی فکرت هیچ چیزی نداری جز مردن. مردن وقتی بیاد سراغت مجبوری بغلش کنی. انگار مجبوری وقتی زنده‌ای خوب زندگی کنی، برای همون لحظه. نه برای چیز دیگه‌ای. مجبوری خوب زندگی کنی تا مردن تو رو نبینه. وقتی داری می‌میری مهم نیست قبلش آدم خوبی بودی یا بدی. فقط می‌خوای نری. می‌خوای تموم نشه. ولی مجبوری خوب زندگی کنی، چون یه روزی می‌میری و همه این چیزا تموم می‌شن، انگار که از اول وجود نداشتن.
  • ایزابلا ایزابلایی
عمه‌ام گفت: ایران تماما فاک رفته. ایران اسم خودش هست. عمه ایران. پدربزرگم استعداد عجیبی در گستره‌ی پرورش و انتخاب اسم داشته است. عمه‌ام خارج را دوست دارد و مدام دلش می‌خواهد درباره فرهنگ ‌خارجی‌ها حرف بزند. گفت ایران به فاک رفته. من نگاهش کردم. گفت این کشور است که تو داری؟ گفت توی این کشور یک مانتو به سلیقه من پیدا نمی‌شود؟ گفتم توی خارج اصلا مانتو پیدا نمی‌شود. گفت می‌دانی عیب مانتو‌ها چیست؟ بعد ادامه داد: یکی‌شان هزارتا دکمه دارد، یکی‌شان هزارتا زیپ دارد، یکی‌شان هزارتا جیب دارد و یکی‌شان اصلا چیزی ندارد، مثل گونی. گفتم دیکشنری داری، نداشت، گفتم مانتو را تعریف کن عمه ایران.  سرش داشت می‌ترکید، چون نمی‌توانست مانتو مورد علاقه‌اش را پیدا کند و تعریف قابل قبولی ارائه بدهد. گفتم من حامی تولید داخل هستم. می‌خواستم اعماق نظرش درباره خارج را بدانم، گفت توی خارج یک مانتو را تا سی‌سال هم می‌شود پوشید، اما توی ایران یک‌بار مصرف است. گفتم عمه ایران خاطره آن وقت که رفتی خارج و می‌خواستی اسمت را به خارجی‌ها بگویی تعریف کن. برای بار چهارصدم تعریف کرد و من از شدت خنده گریه‌ام گرفت. دوباره گفت کفش هم پیدا نمی‌شود. گفتم من ایران را دوست دارم. گفت تو بچه‌ای، کودکی، نوزادی، سه ماهه‌ای و همینطور داشت ادامه می‌داد که ثابت کند من جنینی بیش نیستم که یادش آمد یک چیزی نگفته است ، اضافه کرد توی خارج مالیات گران است. گفتم به من چه ربطی دارد. پوزخندی زد.  گفتم توی خارج مردم عمه ندارند. گفت بس است دیگر کلاس خارج‌شناسی  را برقرار نمی‌کنم. گفتم عمه ایران تو تا ما را به فاک ندهی ول نمی‌کنی.
  • ایزابلا ایزابلایی
همان لحظه که سگ نگهبان قهوه‌ای براق با دندان‌های تیزش خیز بر داشته بود طرفم، دوست داشتم شوت بزنم زیرش و بهش بگم "بزن به چاک" و دندان‌های تیزم را نشانش بدهم. اما نشد. هم با زنجیر پاهایش را بسته بودند و هم وقتی نگاه کردم متوجه شدم دندان‌هام کنُد شده‌ و چیزی را چاک نمی‌دهند. بله متاسفانه خیلی زودتر از آن یادم آمد علاوه بر اینکه باید حتی نان صبحانه را چند روز قبل از استفاده بخیسانم و استفاده کنم، مثل موش  هم از یک سگ فرار می‌کنم و می‌ترسم. آنجا بود که فهمیدم مرزی بین واقعیت و خیال می‌بینم که البته همان لحظه سگ نگهبان به سمتم یورش برد و یکی از آدم‌های درونم کور شد، الان هیچ مرزی بین هیچ‌چیزی نمی‌بینم و دندان‌هایم یکی یکی در حال افتادن روی زبانم هستند و در همین لحظه بعلت تکرار بیش از حد کلمه "دندان"، معنی بیگانه‌ای برایم پیدا کرده است، مدام فکر می‌کنم چند سگ کوچک به جای دندان توی لثه‌هایم کاشته‌اند که منتظرند دهانم را باز کنم تا مردم را تیر بزنند.
  • ایزابلا ایزابلایی