عمهام گفت: ایران تماما فاک رفته. ایران اسم خودش هست. عمه ایران. پدربزرگم استعداد عجیبی در گسترهی پرورش و انتخاب اسم داشته است. عمهام خارج را دوست دارد و مدام دلش میخواهد درباره فرهنگ خارجیها حرف بزند. گفت ایران به فاک رفته. من نگاهش کردم. گفت این کشور است که تو داری؟ گفت توی این کشور یک مانتو به سلیقه من پیدا نمیشود؟ گفتم توی خارج اصلا مانتو پیدا نمیشود. گفت میدانی عیب مانتوها چیست؟ بعد ادامه داد: یکیشان هزارتا دکمه دارد، یکیشان هزارتا زیپ دارد، یکیشان هزارتا جیب دارد و یکیشان اصلا چیزی ندارد، مثل گونی. گفتم دیکشنری داری، نداشت، گفتم مانتو را تعریف کن عمه ایران. سرش داشت میترکید، چون نمیتوانست مانتو مورد علاقهاش را پیدا کند و تعریف قابل قبولی ارائه بدهد. گفتم من حامی تولید داخل هستم. میخواستم اعماق نظرش درباره خارج را بدانم، گفت توی خارج یک مانتو را تا سیسال هم میشود پوشید، اما توی ایران یکبار مصرف است. گفتم عمه ایران خاطره آن وقت که رفتی خارج و میخواستی اسمت را به خارجیها بگویی تعریف کن. برای بار چهارصدم تعریف کرد و من از شدت خنده گریهام گرفت. دوباره گفت کفش هم پیدا نمیشود. گفتم من ایران را دوست دارم. گفت تو بچهای، کودکی، نوزادی، سه ماههای و همینطور داشت ادامه میداد که ثابت کند من جنینی بیش نیستم که یادش آمد یک چیزی نگفته است ، اضافه کرد توی خارج مالیات گران است. گفتم به من چه ربطی دارد. پوزخندی زد. گفتم توی خارج مردم عمه ندارند. گفت بس است دیگر کلاس خارجشناسی را برقرار نمیکنم. گفتم عمه ایران تو تا ما را به فاک ندهی ول نمیکنی.