یکبار در تمام عمرم کفشهای اسپورت و گران صورتی خواهرم را قرض گرفتم و توی خیابان راه رفتم، خیلی راحت بودند، فکر کردم چرا من هیچوقت از این کفشها نمیخرم، انگار توی ابرها راه میرفتم، خیلی هم هنگام راه رفتن نگاهشان میکردم، انگار خیلی آدم شیک و باکلاسی به نظر میآمدم، آن شلوار کتان سورمهای هم که دور از چشم مامان خریده بودم بدجوری روی آن کفش فیکس شده بود، توی کیفپول صورتی کیتیام که با همان کفشها ست شده بود دنبال پول میگشتم در آن لحظه احتمالا بقیه فکر میکردند با آن کفشها دنبال کارتهای بانکی میلیاردیام میگردم من از نگاه این و آن میفهمم چه فکر میکنند، بعد همانطور که روی ابرها راه میرفتم، دیدم کفشهای اسپورت صورتی و گران خواهرم کمی خاک گرفتهاند، روی اعصابم رفته بود، دلم میخواست همانجا بنشینم و با کمی تف کفشهای خواهرم را تمیز کنم، اما خواهرم حسهای خیلی قویای دارد، حس بویاییاش به قدری قوی است که بوی تفهای من را تشخیص میدهد، همانطور با غصه جلو میرفتم و توی دلم گریه میکردم که چرا من از این کفشها ندارم، بعد که خانه رسیدم دعا کردم خواهرم بگوید این کفشهای پرخاک و کثیف مال خودت باشد، اما نگفت. چهارمتر پارچه مخصوص تمیزکردن کفش با چندنوع محلول کفش پاککنی جلویم گذاشت و پاهایم را بست و کفشها را گرفت و گفت برقشان بیانداز. گفتم اینها دیگر خراب شدهاند متاسفانه و قابل پوشیدن نیستند، بیا بگذاریمشان سرکوچه. میخواستم دوان دوان بروم از سرکوچه بیاورمشان و برای خودم نگهشان دارم. اما خواهرم گفت متاسفانه من ادم شیادی هستم و سعی در فریب دادن او دارم و گفت متاسفانه دیگر کفشهایم را دست تو نخواهم دادم من هم گفتم متاسفانه میخواهم یک جفت کفش بسیارزیبا و خوشرنگتر از کفشهای او وخیلی گرانتر از آن کفشهای بدبو بخرم در آینده و متاسفانه با آنها توی دهان هرکسی که با من لجبازی کند بزنم و بعد تندتر پارچه را روی آنها کشیدم.