گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

می‌خواستم وقتی داشتید با تیپ سورمه‌ایه مردانه، کفش‌های برق‌انداخته‌، بوی خوب و نگاه نافذتان از کنارم رد می‌شدید بهتان بگویم که سرراهتان مرا ندیده‌اید؟
  • ایزابلا ایزابلایی
عطسه‌های متوالی و آبریزش بینی و سوزش چشم آپشن‌هایی از سرماخواری هستند که آدم را توی رخت‌خواب گیر می‌اندازند و آدم یک‌ریز دلش چیزهای جدید و خوب می‌خواهد اینکه یکی بیاید دستهایش را بگیرد و با خود به خواب ببرد، هی خلسه‌ی مریضی توانش را تمام می‌کند، اما بخواهد مثل یک مبارز جنگجو  بجنگد، مدام عطسه کند، اشک‌های یخ چشمانش را پاک کند و یاد تو بیافتد، وقت سرماخوردنت. وقت خش خش شدن صدایت، وقت بالا نیامدن سیب‌های خنده‌ات آنسوی خط‌ها. وقت سنگین شدن نفس‌هایت. وقت عاشقِ سرفه شدن‌های خودش. که سعی کند به گلویش فشاور بیاورد تا سرفه‌ای بیرون بدود و بعد بخواهد صدایش مثل تو سنگین و خش دار بشود، آرزو کند کاش سرما بخورد تا با هم آب بینی‌تان را فین کنید و با هم سرفه کنید، با هم صدایتان بالا نیاید و با هم بمیرید. انسان گونه‌ی نادری است، به هنگام آمدن هیجان به جانش حتی مرگ را هم سیراب می‌کند از خواستن، از بودن، از شدن.
  • ایزابلا ایزابلایی
تو نگاهت را به مزایده گذاشته‌ای و
من چشمانم را به مناقصه"ات"
می‌بینی؟
معامله عادلانه‌ایست
چشم در مقابل نگاه
مزایده در مقابل مناقصه
تو در مقابل من



*همین الان یهویی


  • ایزابلا ایزابلایی
وقتی به هیچ جایی وصل نیستی تازه آن وقت است که می‌فهمی یک حفره‌ی بزرگ در درونت خالی مانده است. پزهای روشنفکری گرایانه و احساسات افراطی هیچ فایده‌ای ندارند و تو به شدت دنبال یک منبع لایزالی. منبعی، ظرفی، قدرتی که سیرآبت کند و دنیای مادیات را از یادت ببرد. وقتی به هیچ‌جایی وصل نباشی یک روز می‌آید که حفره عمیق درونت روز به روز خالی‌تر می‌شود و اگر هیچ‌چیز نباشد که درونت را برانگیزد ابتذال خوره می‌شود و تو اعتیاد کندن حفره‌های بیشتری درون خودت را پیدا می‌کنی، آنقدر که نیستی تو را به دندان بکشد و جزئی از پوچی شوی.
  • ایزابلا ایزابلایی
میگو جانوری است که راهش به خانه ما باز شده. اگر چیزی راهش به خانه ما باز شود عامدا پدر ما را درمی‌آورد. تا سالیان سال ما باید با یک چیز غذا بخوریم، میگو. با یک چیز آب بخوریم، میگو. با یک چیز جشن بگیریم میگو. با یک چیز گریه کنیم میگو. با یک چیز دعوا کنیم میگو. با یک چیز جاهای نخ‌زده لباس‌هایمان را بدوزیم، با نخ توی شکم میگو. الان اگر گرسنه شوید و میان‌وعده بخواهید، من برای شما میگو، پوست میگو، نخ میگو، بوی میگو، خون میگو و مثل این‌ها را در‌می‌آورم. به هرحال خانواده ما یک شعار برای خودش دارد "زیست سالم با میگو" این شعار اولش زیست سالم با جوانه‌ها و گوشت‌های دیگر بود، اما الان متناسب با فصل تغییر کرده است. کار من تغییر دادن شعار در خانه و ساخت اشیای تزئینی متناسب با شعار فصل است، باری خشک کردن میگو در کمد هم می‌تواند جواب بدهد، به جای تنقلات، صداهای خوبی هم هنگام جویدن دارد. خانواده جهانی ما دارد من را صدا می‌زند. کمی بوی میگو کم دارد که با ابراز ساریت تمام باید از این وبلاگ اعلام کنم که من هم ندارم، و قول بدهم برای اهداف تحقق میگویی خودمان حداکثر تلاش شبانه‌روزی خود را انجام بدهم.
  • ایزابلا ایزابلایی
برای همه‌ی ما
همه‌ی روزها فراموش می‌شوند
به جز همان یک روز که نشانی‌اش را به هیچ‌کس نگفته ایم
"محمدرضا عبدالملکیان"


  • ایزابلا ایزابلایی
من آدم دل کندنم. دل کندن گنده. از اونایی که دیگه برگشتنشون با خداست. از اونایی که اگه بخوان باشن، هستن، تا آخرش. تا جهنم. میانه وسطم ندارن، دست خودمه که خوب باشم یا بخوام دیگه نباشم، میدونی یه روز به این قدرتم بالیدم. به اینکه اگه دیدم نشد، اونی که خواستم نبود، یا اینکه شد و بعدش نخواست بشه، قشنگ بتونم بکشم کنار. خلاص کنم خودم رو. اما بعدش قدرت ریسکم اومد پایین. یعنی شدم آدمی که می‌دونه نمی‌شه، آدمی که نیومده می‌کشه کنار. آدمی که شروع نشده تموم می‎شه. من  الان دلم اون قدرتم رو می‌خواد، اون قدرت جادویی. که دل ببندم و بعدش بخوام بکشم کنار. می‌خوام بعدش نتونم بکشم کنار. می‌خوام یه قدرتی بالاتر از قدرت کندن و بریدنم باشه، که نذاره. که نخواد. که نقض تموم این حرفا باشه. باید یه قدرتی باشه، باید باشه.
  • ایزابلا ایزابلایی
چند بطری گریه کردم، چند بطری خیلی بزرگ. اشک‌هایم را داخل قوطی‌ها ریختم و دربشان را جدا کردم برای کمپین درب قوطی. چند بطری گریه کردم و هی دنبال کوله‌ام گشتم و پیدا نشد. دنبال کوله‌ام گشتم و نبود، شاید اگر پیدا می‌شد آدرس جایی را داشت که بشود رفت و در آنجا تلویزیون نباشد. مجری اخبارشبانگاهی از تعداد کشته‌ها حرف نزند، شاید کوله‌ام راهی را بلد باشد، به دنیایی برسد که صلح پادشاهی کند و جنگ هنوز اختراع نشده باشد، شاید گوشه‌ای باشدکه کارگران مظلوم افغان بیگاری ندهند و شامشان نان خشک و خانه‌شان خیابان نباشد. شاید جایی را بداند که ساندویچ تخم‌مرغ برای افغان‌ها طبخ نکنند که بشود شام شاهانه‌شان. کاش جایی باشد که با بطری‌های اشک بشود فقر را شست، کشتار دست‌جمعی را محو کرد، بشود جنگ را نابود کرد. کاش بطری‌های اشک ارزش داشت.
  • ایزابلا ایزابلایی
خانه تکانی پدیده‌ای است که هرسالی دوبار یقه ما را می‌چسبد. الان در تمامی نقاط خانه ما فرشی به چشم نمی‌خورد به جز اتاق مشترک من و خواهرم. اتاق مشترک من و خواهرم جایی است که جز خانه محسوب نمی‌شود، جز انباری حساب می‌شود، کهنه و بی‌ریخت است، هرچیزی که اتاق مشترک برادرم و آن یکی خواهرم به دردشان نخورد، به درد اتاق ما می‌خورد، این اتاق را آفریده‌اند تا چیزهای کهنه را به خود جذب کند، حتی کمدهای خراب و تیره رنگ را که هیچ بنی‌بشری لازم ندارد را به سمت خود می‌کشاند، به هر حال برای اتاقم بسیار متاسف هستم که آنقدر درب و داغان و کوچک است و از آن یکی اتاق هم یاد نمی‌گیرد کمی به خودش بیاید. برای موکت آشپزخانه هم با تمام وجود احساس بیزاری و نفرت می‌کنم، موکت آشپزخانه چیزی بود که امروز به من گفت من را بشور و پاییز چیزدیگری بود که برایش از سیاهچاله‌های قلبم آرزو می‌کنم لب‌هایش خشک شود تا نتواند باد بیرون بدهد و خودش را عاشق بگیرد، تا باشد دیگر خودش را به خواب نزند و ادای تابستان را دربیاورد، برای درهای قوطی‌های روغن‌گرفته هم متاثر و متاسف هستم که کارشان نشستن روی قوطی‌ها است و آن روغن‌های بدبو که کارشان وایسادن روی درب‌های قوطی‌های درون غارها و کابینت‌هاست. به جهان نگاه کنی، همه وسایل سعی دارند روی وسایل دیگر بایستند. که اظهار وجودی بکنند و دهان شما را سرویس کنند، کاری از شما برنمی‌آید به جز خواب نیمروزی که همین الان برای‌شما دست تکان می‌دهد و شما را با خود می‌برد ذزه ذره. بای بای.
  • ایزابلا ایزابلایی
حتی اگر تمام وسایل سرگرمی را داشته باشی، بعضی وقت‌ها کفاف تنهایی‌ات را نمی‌دهند. سریال‌ها تمام می‌شوند، کتاب‌ها به آخر می‌رسند، نوشتن‌ها سرمی‌ریزند، بلاگرها خواب می‌روند،بازی‌ها تکرار می‌شوند، حتی کانال‌های بی‌شمار تلگرام ساکت می‌شوند، درست همان موقع که هی نگاه صفحه گوشی‌ات می‌کنی و به یک کانال شعر هی می‌گویی چیزی بگو، چیزی بگو، چیزی بگو...
  • ایزابلا ایزابلایی