"""دیروز در کارخانه. دخترها در لباسهای کثیف و نامرتب غیرقابل تحملشان، با موهایی چنان ژولیده که انگار تازه از خواب برخواسته بودند، حالت چهرههایشان با سر و صدای بیوقفه تسمههای انتقال، هاج وواج بود، اما به طرزی باورنکردنی درهمشکسته. آنها آدم نبودند، لزومی نداشت که به آنها سلام کنم، به هنگام تصادم با آنها لازم نبود عذرخواهی کنم.... اما وقتی ساعت شش میشود، موقعی که دستمال گردنها را از دور گردن و موهایشان باز میکنند، با برسی که دست به دست میگردانند گردوخاک را از تنشان میزدایند، موقعی که دامنهایشان را از روی سرهایشان به طرف پایین میکشند، آنوقت بار دیگر زن میشوند. به رغم چهرههای زرد و دندانهای از ریختافتادهشان، میتوانند لبخند بزنند، بدنهای سفتشان را تکان دهند، آنوقت آدم دیگر با آنها تصادم نمیکند، بی اعتنا از کنارشان نمیگذرد، به طرف جعبههای روغنآلود عقب میرود تا برایشان راه بازکند، موقعی که شب بخیر میگویند کلاهش را در دست میفشارد و هنگامی که یکی از آنها پالتوی آدم را میگیرد تا آن را بپوشد، درمیماند که چگونه رفتار کند."""
.
کافکا نمیتوانست آن دنیایی را تاب بیاورد که هستی انسانها را به هیچ میگرفت، مردان را به حیوان، زنان را به روسپی و آدمیان را به برده ماشین تبدیل میکرد. ازین رو در همهجا، تکافتاده و در اقلیت بود.
از یادداشت 5 فوریه 1912
یادداشتها
فرانتس کافکا
ترجمه مصطفی اسلامیه
لنتشارات نیلوفر. چاپ دوم 1387
گاهی وقتا یه نوری میاد.
مگرنه تو همیشه تاریکی.