عطسههای متوالی و آبریزش بینی و سوزش چشم آپشنهایی از سرماخواری هستند که آدم را توی رختخواب گیر میاندازند و آدم یکریز دلش چیزهای جدید و خوب میخواهد اینکه یکی بیاید دستهایش را بگیرد و با خود به خواب ببرد، هی خلسهی مریضی توانش را تمام میکند، اما بخواهد مثل یک مبارز جنگجو بجنگد، مدام عطسه کند، اشکهای یخ چشمانش را پاک کند و یاد تو بیافتد، وقت سرماخوردنت. وقت خش خش شدن صدایت، وقت بالا نیامدن سیبهای خندهات آنسوی خطها. وقت سنگین شدن نفسهایت. وقت عاشقِ سرفه شدنهای خودش. که سعی کند به گلویش فشاور بیاورد تا سرفهای بیرون بدود و بعد بخواهد صدایش مثل تو سنگین و خش دار بشود، آرزو کند کاش سرما بخورد تا با هم آب بینیتان را فین کنید و با هم سرفه کنید، با هم صدایتان بالا نیاید و با هم بمیرید. انسان گونهی نادری است، به هنگام آمدن هیجان به جانش حتی مرگ را هم سیراب میکند از خواستن، از بودن، از شدن.
بعد در همان ثانیه ویروس از طریق امواج وارد بدنم می شود و فردایش روی تخت تزریقاتم.
پس الان من فقط برایت آرزوی بهبودی می کنم و می تونم بگم این مریضی شتریه که در خونه همه میخوابه:)