گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

دوست روزنامه‌نگارم گفت چرا تو هیچ‌وقت حال مرا نمی‌پرسی. توی دلم فکر کردم [توی دلم فکر می‌کنم همیشه] که قبلا به خاطر ابهت زیادش و الان به خاطر ابهت کمش. یعنی خودش فاتحه خودش را برایم خواند. قبلش اگر حالم را می‌پرسید دلم می‌خواست پزش را به همه بدهم و مدام از او و رفتارش حرف بزنم. اما بعد تمام شد. بعد که فهمیدم نصف حرف‌هایش شعار است، بعد که سعی کرد از شغلش فقط پول بسازد و یک‌روزی، یک‌جایی فهمیدم که آن بت‌ پاکی که ساخته بودم باید بشکنم. بعد دیدم دغدغه‌هایش برای پیشرفت خودش است فقط و نه برای چیزهایی که می‌گفت. بتش را شکستم. گفت کجا مشغول به کاری. گفتم هیچ‌جا. گفت ای بابا. من توی فکرت هستم شاید دوباره با هم همکار شدیم. نگفتم سه سال پیش بدون هیچ‌ چشم‌داشتی و بعد از آن کارگاه، که کار را یادم دادی، در پوست خود نمی‌گنجیدم. بعد مشکلاتم آنقدر زیاد شد که نتوانستم ادامه بدهم. بعد هرروز که از مقابل دفترکار رد می‌شدم آه می‌کشیدم که چقدر می‌شد پیشرفت کرد و من نکردم. بعد که خواستم شروع کنم، تو نخواستی. قبلاها یک شب گفتم من از این شغل بدم می‌آید تا دیگر پاپی‌ام نشوی. اما در واقع می‌ترسیدم. کم سن و سال بودم و بی‌تجربه. بعد که خواستم دوباره شروع کنم، نگفتی نه. اما دیگر کمکم نکردی. تویی که می‌توانستی. من تا به حال برای هیچ‌کاری توی زندگی‌ام از کسی کمک نگرفته‌ام نباید دوباره روی تو حساب باز می‌کردم، تو دوست منفعت‌طلبی شده بودی، که سعی کردی خیلی چیزها را جدی نگیری.از همان‌جا بود که از گزارش‌نوشتن بدم آمد. از همان‌جا بود که از تو هم بدم آمد. تو شبیه حرف‌هایت نبودی. حالا که هرروز  از آنجا رد می‌شوم آه نمی‌کشم. تو از دور پاک‌تر بودی. آدم‌های آن مجموعه هم. اما برای آنروزهایی که یادم دادی، سرم داد کشیدی، تنبیهم کردی، جاهای هیجان‌انگیز فرستادی‌ام، بی‌نهایت ممنونم.
  • ایزابلا ایزابلایی

نظرات  (۱)

  • فاطیما کیان
  • امروز یه بت رو توی چشم ها و قلبم شکستم ...
    آدم ها بعضی اوقات واقعا میتونن کاری کنن ولی نمیخوان که کاری کنن , اینجاست که تازه میفهمم چقدر بده وقتی کاری گیر انسانیه که رو انداختن و ننداختن بهش یکیه ...فقط امتحان میکنیم شاید شد ,شاید هم نشد ...
    توکل به خدا , خودش هوات رو داشته باشه ایزابل جانم :)
    پاسخ:
    میدونی فاطیما وقتی آدما برچسب دوست رو خودشون میذارن و هی بهش اصرار دارن بدتر میشه. اونکار برام سرگرمی بود، ولی خب ذهنیتم نسبت به آدمها تغییر کرد.