گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

یکی از تکه‌هایم توی 94 جا ماند. یکی از تکه‌هایی که شب‌ها با سیاهی شب می‌شد یک غول وحشتناک بزرگ و از چشمایم می‌ریحت بیرون و روزها می‌شد حباب‌های کوچک غصه که هی تکثیر می‌شدند. یکی از تکه‌هایی که هنوز و هرروز مجبورم می‌کند آنقدر و آنقدر کتاب، مجله، داستان، شرو ور و همه‌چیز بخوانم یا سریال ببینم تا مغزم از کار بیافتد. من تکه‌ای را توی 94 جا گذاشته‌ام از دلم. نه اینکه عاشق شده باشم یا از فراق و الخ دلم بگیرد. نه. یکی از راه می‌رسد دل شما را می‌شکند، نه اینکه ساده باشد، قبلش فکر می‌کنید که همه‌چیز ساده است، یا ته غصه‌های دنیا به بزرگی ناکامی در شکست یک عشق بی‌آلایش است، یا تنهایی آزاردهندهتان. اما بعد کسی می‌شود وسیله برای اینکه بدانید این‌طور نیست. برای اینکه بدانید برای بعضی از دردها شما مقصر نیستید ولی این شمایید که باید روزها و روزها و شب‌ها و شب‌ها هرکدام ده بار و هزار بار بجنگید تا درونتان چیزی تغییر کند، چیزی را قبول یا خودتان را بسازید و قوی شوید، مثل کندن گوشت از بدنتان یا بریدن با چاقو از روی استخوانتان می‌ماند، خیلی دردآور است، یهای گرانی دارد و جوری از راه می‌رسد که اگر تحمل نکنید می‌میرید، دست کم درونتان، احساس یا وجدانتان یا چیزهایی که هنوز دارید و بها دارند می‌سوزند، این‌ها همه در حالی هستند که امکان دارد حتی یک درصد هم شما مقصر مشکلتان نباشید ولی محکوم هستید به خودسازی و رشد. من تکه‌های زیادی جا گذاشته‌ام. تکه‌های دردناک‌تر. این‌ها را گفتم تا بگویم، کاش توی 95 هیچکدام ما سبب رنجش هم نشویم، هیچکداممان لحطه‌ای کاری نکنیم که کسی مجبور شود شب‌ها پتویش را بغل کند و آرام آرام شعله‌ور شود و بسوزد، کلیشه‌ای می‌شود اما می‌خواهم بگویم بیایید لحظه‌ای به عواقب کارها، حرف‌ها و اعمالمان فکر کنیم، بیایید با هم یک 95 کمتر دردناک و نرمتر و لطیف‌تر بسازیم. یک سالی که در آن قلب نشکنیم، غرور کسی را له نکنیم و به خودمان مغرور نشویم. نود و پنج من اینگونه خواهد بود. با تکه‌های درد کمتر.
  • ایزابلا ایزابلایی
دم یه مغازه تو پاساژ واستاده بودم، داشتم به لباساش نِگا نِگا می‌کردم، نگا نگا یه نوع نگاه کردنه که وقتی نمی‌خوای بخری وامیستی و لذت میبری و رنگ‌ها رو میریزی تو چشمات. یه زنه هم اومد. اون نگا نگا نکرد. دستای خشکیده و زبرش رو یه جوری کشید رو یه لباس دخترونه و با چشاش ازش عکس گرفت و موقع رفتن باز برگشت نگاش کرد و رفت. به خودم گفتم این دیگه چه کوفتی بود. یه آدمی که توی من نشسته و جواب میده گفت حتی نگاه کردن با نگاه کردن فرق داره. گفت پول نداشت بخره ندیدی؟ گفتم شایدم یه دختر داشته که مرده و دیگه نمی‌تونه از این لباسا بپوشه. گفت این دیگه چه کوفتی بود که گفتی. گفتم به هرحال دیگه اما. نگام کرد گفت اما چی. گفتم اما تو کی‌ می‌خوای توی من ننشسته باشی و باهام حرف نزنی و بهم نگی همه چیزِ مردم رو. گفت وقتی که مرده باشی و یکی به یاد تو به یه چیزی یا یه جایی نگا نگا کنه.
  • ایزابلا ایزابلایی
راس ساعت چهاروچهل دقیقه در اتاقی تاریک که بوی نا می‌داد از خواب بیدار شدم، رد پرزهای قالی روی صورتم مانده بود، آب‌دهانم چکه کرده بود و اسپاسم شدید معده عذابم می‌داد، صدای دانه‌های باران به سقف اتاق را می‌شنیدم، قطره‌های استریل چشمی را داخل چشمانم چکاندم و ته حلقم مزه‌ی تلخی حس کردم، پاهایم مورمور شد و خودم را روی مبل‌های کهنه روکش قرمز که تشک‌های آنها خوابیده و نیاز به تعویض دارند رساندم، چشم‌هایم گرم شد و باز به خواب رفتم، باران بند آمد و هوا ملایم شد، اتاق دیگر بوی نا نمی‌داد، روی صورتم رد قالی نمانده بود، من دیگر توی خانه کف اتاق و روی مبل نبودم، اما رویای من در نقطه نقطه خانه جوانه زده بود، خواب‌هایم در تشک مبل قرمز و در پرزهای قالی جا مانده بود، نفس‌هایم بین تابلوها حبس شده بود، و من در حافظه آن اتاق تاریک مانده بودم، مطلقا هیچ‌چیز نبود که بتواند آن اتاق تاریک را به شکلی در بیاورد که قبل از آمدن من بود، من هم دیگر آن آدم قبل از ورودم به آنجا نبودم، اسپاسم معده‌ام مرا یاد صدای باران و بوی نا می‌انداخت.
  • ایزابلا ایزابلایی
من نقاش آماتوری هستم. بومم را از چوب‌پنبه‌ی یخچال و فریزر تازه خریداری شده دایی‌ام تامین می‌کنم و رنگ‌هایم عاریه‌ای از افراد متعدد هستند. البته به تازگی نقاش شده‌ام. یک روز تصمیم گرفتم نقاش بشوم و چیزهایی که دوست دارم را نقاشی کنم. درناها ذهنم را تصرف کردند و تصمیم گرفتم چند درنا نقاشی کنم. اما نمی‌دانستم درناها چه شکلی هستند؟
عجیب است که یک آدم بیست و چهارساله ویژگی درناها را نداند و نداند درناها چه شکلی هستند، ولی رقص درناها را دوست داشته باشد، تا پیچ و تاب افکار فلسفی‌ام را باز کردم خودم را دیدم که عکس دخترپنج ساله‌ام درنا را کشیده‌ام که دارد به من لبخند می‌زند و من همچنان رقص درناها را دوست داشتم، با اینکه هرگز درنایی در تمام عمرم ندیده بودم و عاشق دخترم بودم با اینکه هیچ‌گاه دختری نداشته‌ام، همانطور که نقاش خوبی نبودم، می‌توانستم یک نقاش خیلی خوب باشم که می‎‌تواند حتی چیزهایی که ندیده است را خلق کند.
 کارخانه یخچال و فریزر سازی که بعدش با کارخانه چوب‌پنبه سازی قرارداد می‌بندد و کارخانه چوب‌پنبه سازی که بعد با کارخانه کارتن یخچال‌فریزر سازی قرارداد می‌بندد و بعد آن‌ها به مغازه می‌آیند و دایی‌ام آن‌ها را می‌خرد و من چوب‌پنبه‌هایش را صاحب می‌شوم، هیچ‌گاه فکر نمی‌کردند که دختری شب‌ها چوب‌پنبه‌ها را همرنگ رویاها می‎‌کند و به دیوار می‌آویزد، من نقاش آماتوری هستم که با فکر درناها به خواب می‌روم و با لبخند "درنا" بیدار می‌شوم.
  • ایزابلا ایزابلایی
ته اون کوچه چی بود که من و تو بعد از سال‌ها بدون اینکه از هم خبر داشته باشیم اونجا بودیم، ته اون کوچه کنار قنادی چی بود که من از ماشین پیاده شدم، جایی که پارک کردم که در ماشین به زور باز می‌شد و من مجبور بودم  تا می‌تونم خودم‌رو بدم تو تا از بین در ماشین و دیوارسیمانی عبور کنم و درست موقع کشمکشم با در تورو ببینم؟ آدم‌ها را چطوری ردیف کرده‌اند که عشق‌های قدیمی ساعت‌هایشان با هم یک کوچه را نشان می‌دهند و نگاه‌هایشان یک‌مکان. کارهای دنیا را چطوری ردیف کرده‌اند، چطوری که عاشق و معشوق‌ها بعد از سال‌ها موقعی که دختری با شال‌آبی و تل سبز، با ناخن‌های لاک زده قرمز وقتی که می‌گوید مامان،   ما ما ن، بی‌هوا حرفش توی گلو خشک می‌شود، دنیا می‌چرخد دور سرش و می‌خواهد مامان را بغل بگیرد و پناه ببرد به آغوشش. چطوری است که بعد از سال‌ها دلت میشود قد گنجشک و شروع می‌کند به توک زدن به قلب کوچکت. قلب چه ربطی می‌تواند به عشق اول آدم داشته باشد؟ به عشق کهنه آدم داشته باشد؟ چرا توی کوچه‌های شلوغ درست جایی که دارم برای نجات خودم تلاش می‌کنم یکباره تو را از بین تمام آدم‌ها، از بین آن همه شلوغی تشخیص می‌دهم و اشتباه نمی‌کنم، چرا پلیس سرچهارراه ایست نمی‌دهدکه وقت بگذردو همان وقت تو از بین آدم‌ها رد شده باشی و  نبینمت، چرا هیچ ماشینی جلویم نمی‌پیچد و عصبانی‌ام نمی‌کند و راه را بند نمی‌آوردو ماشین‌ها هی بوق نمی‌زنند و تو عبور نمی‌کنی. چرا چشم‌های آدم بعد از اینکه تصمیم می‌گیرد دیگر شخصی را که دوست دارد، دوست نداشته باشد، وقتی که سال‌ها می‎‌گذرد باز هم فورا تورا تشخیص می‌دهند، چرا چشم طوری است که انگار ساخته شده برای تشخیص تو از بین جمعیت و سال‌ها گشتن و گشتن و تا بلاخره ته یک کوچه با تی‌شرت سبزآبی، پیدایت کردن، شایدهم قرمز یا کرم چرک یا قهوه‌ای سوخته تیره و من را خفت کردن. پیدات می‌کند و من صبر می‌کنم باید به چشم‌هایم اعتماد نکنم که نه تو نیستی تو هیچ کجای این شهر نیستی، باز بار دوم و بعد چه؟ دست مامان را می‌گیرم و با صدای خفه‌ای از انتهایی‌ترین کوچه دنیا می‌گویم "مامان نمی‌تونم"، دست مامان را فشار می‌دهم و بند رنگ و رورفته کیفم‌را توی دستم بازی می‌دهم ولی قرار نمی‌گیرد، می‌خواهد برود شانه‌های تو را برگرداند و خوب نگاهت کند، دنیا چه‌جوری است که سال‌ها بعد از کشتنت دوباره ته یک کوچه کنارانبار ماشین‌های قراضه پیدایت می‌شود و زنده زنده راه می‌روی؟
  • ایزابلا ایزابلایی
از اسفند بدم می‌آید، مثل ماه تولد کسی است که دوستش دارم ولی او مرا دوست ندارد، تیره و تار اما روشن، سرد با پرتوهای ضعیف امیدوار کننده، درست مثل نگاه‌های کسی که دوستش دارم اما تکلیف من در چشم‌هایش معلوم نیست. از اسفند بدم می‌آید هرجوری که می‌دود خودش را به بهار وصله پینه بزند نمی‌شود، حتی اگر همرنگ بهار هم بشود اما بهار کجا و او کجا. اسفند مثل مردی است که من او را دوست دارم اما او جز سرما و ناامیدی و یاس برای من چیزی ندارد، او دست‌هایش گرم نیست، صورتش گل نمی‌اندازد و چشم‌هایش را که می‌بینی منجمد می‌شوی، می‌دوی اما گرم نمی‌شوی. اسفند همیشه ادای بهار را در می‌آورد، ولی کج و کوله. مثل مردی که دوستش دارم و او مرا دوست ندارد ولی ادای آدم‌های مهربان را در‌می‌آورد، مثل مردی که مهربان نیست، اما ادای آدم‌های دلسوز را در می‌آورد. اسفند  آخرین دکمه‌ی شل شده‌ی لباس دوازده رنگ مردی است که دوستش دارم. دکمه‌ای که لق مانده و کسی بلد نیست در جای درستش کوک بزند، درست مثل او که در دهان من دندان دارد، یک دندان لق. اسفند ماه غلوهای تو خالی است. مثل من که غلو می‌کنم امسال اسفند دندان دوست داشتنت را می‌کنم و می‌اندازم دور. اما باز بهار که می‌آید، یخ‌ها که می‌شکند، اسفند زیبا می‌شود، می‌رسد. از اسفند بدم می‌آید چون مردی که دوستش دارم و او مرا دوست ندارد، شبیه اسفند است، موهایش را شانه نمی‌زند ولی خط ریشش همیشه صاف و مرتب است، یک جوری اصلاح می‌کند که هرلحظه می‌توانی تصور کنی که پنج دقیقه پیش با خمیرمخصوص اصلاحش چه قیافه جالبی داشته است، مردی را که دوست دارم تکلیفش با همه چیزهای زندگی معلوم نیست، تکلیفش با صفات با فصل‌ها با روزها با کلمات معلوم نیست، مردی را که دوست دارم جوری است که انگار تمام چیزها دربرابر او معنی‌شان را از دست می‌دهند، شلخته است، اما به نظم معنی ‌می‌دهد. ساکت و خاموش است اما به حنجره و هجا معنی می‌دهد. مردی را که دوست دارم و او مرا دوست ندارد، شکل اسفند است، هرلحظه یک‌جور. مثل حالا که انگار اصلا وجود ندارد ولی به تمام این فعل‌ها التزام می‌بخشد.
  • ایزابلا ایزابلایی

نوشتن یه هوسه، که هرچیزی‌رو که نداری بهت می‌ده، یه زنِ اغواگر زیباست که حاضری هرچیزی داری رو بدی تا یه ساعت مال تو باشه، اما بعد هرروز دچارش بشی، هرلحظه تبش، ایمانت رو ازت بگیره. به ورطه پوچی و نیستی می‌کشوندت و دگر بار با جادوی خیالی بر‌ت می‌گردونه، نوشتن یه کاری می‌کنه که نمی‌دونی حقیقت، هوسِ یا هوس، حقیقت.

  • ایزابلا ایزابلایی
تو خیاط‌خونه بودم، دادم تکمه‌های مانتوی خاکستری-مشکیِ بلندِ تا زیر زانو، نرسیده به مچ پام که رو شلوار آبیه گل و گشادم خوب جور میاد رو محکم کنه، خانمه با عینک‌های ته استکانی و موهای برف گرفته با یه چارقدگل گلی به سر و یه متربلند به دست یه جور نگاهی کرد، که آدم اگه دل و دماغ داشت می‌گفت، می‌خوام یه جوری سفت بشن که قلب و دل و روده‌هام اون تو مومیای بشن.
  • ایزابلا ایزابلایی
نمی‌خواستم دست‌های مادرم زبر باشد، اما او با همان دست‌ها به گنجشک‌ها غذا می‌دهد، نان‌ها را داخل سفره با سلیقه قرار می‌دهد، وقتی که مهمان ناخوانده می‌آید و میوه‌هایمان کم هستند، آنها را جوری داخل جامیوه‌ای می‌چیند که قسم می‌خورم دلم نمی‌آید تا ابد دست به چینش آنها بزنم، با همان دست‌ها هرروز برایم ساندویچ‌های نان وپنیرهای گوناگون می‌پیچد و بطری آبم را پرمی‌کند، هرروز گلدان‌های کاکتوسم را که نباید آب بدهد، آب می‌دهد و دکور آنها را جوری که من دوست ندارم ولی خیلی قشنگ است، تغییر می‌دهد، هرروز کتاب‌های به هم ریخته‌ام را با همان دست‌ها جوری مرتب می‌کند که همه را گم میکنم و موقع پیدا کردنشان دوباره همه را به هم می‌ریزم، وقتی غمگینم و نمی‌خواهم کسی بفهمد، او می‌فهمد و با دست‌هایش بازی می‌کند، بعد توی چشم‌هایم نگام نمی‌کند و جوری که یعنی همیشه غیراز وقت‌هایی که غمگینم توی اتاقم هستم، می‌گوید چرا از اتاقت بیرون نمی‌آیی، بعد دست‌هایش را قایم می‌کند که مبادا حالش لو برود؛ با همان دست‌ها برایم رومیزی آبی سنتی با نقش‌های دیوانه کننده و رنگ‌های شاد دوخته است و با همین دست‌ها موهایم را می‌بافد و از من عکس‌های تاری می‌گیرد که هیچ‌کدامشان خوب نیستند، با همین دست‌ها، با همین دست‌های زبر مادرم لطیف‌ترین نوازش‌ها را نصیبم می‌کند، نمی‌خواستم دست‌هایش زبر باشد، اما گنجشک‌ها، گربه‌ها، دخترهای غمگین و خدا دست‌های زبر را بیشتر دوست‌ دارند. فکر می‌کنم دست‌های خدا با آن همه کارهای تمام نشدنی‌ و سرسام‌آورش به زبری دست‌های مادرم نمی‌رسد.
  • ایزابلا ایزابلایی
یک روز تمام چیزهایی که داشتم را شستم، شیرحمام را تا آخرین درجه باز کردم و وسایلم را یکی یکی انداختم آن زیر. مگر یک دخترچقدر وسیله می‌تواند داشته باشد که یک روزِتمام هی وسیله بیاندازد زیر شیر و هی تمام نشود؟ اما تمام شد، با کتاب‌ها و دست نوشته‌ها چه می‌شد کرد؟ با عکس‌ها و یادداشت‌ها؟ آن‌ها را که نمی‌شود شست و نیاز به نو شدن و تجدید شدن دارند؟ بعد هی شستم دیگر چیزی نمانده بود، دیگروسیله‌ای نمانده بود، اما میل شستن در من شعله می‌کشید، می‌خواستم گاری‌ای پیدا کنم توی کوچه‌ها داد بزنم، وسایل تمام مردم را بشورم، آنقدر که راهی برای شستن کتاب‌ها، عکس‌ها، واژه‌ها و دنیا پیدا کنم، می‌خواستم آنقدر شیر را باز بگذارم، که آب همه چیز را ببرد.
  • ایزابلا ایزابلایی