گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

نمی‌خواستم دست‌های مادرم زبر باشد، اما او با همان دست‌ها به گنجشک‌ها غذا می‌دهد، نان‌ها را داخل سفره با سلیقه قرار می‌دهد، وقتی که مهمان ناخوانده می‌آید و میوه‌هایمان کم هستند، آنها را جوری داخل جامیوه‌ای می‌چیند که قسم می‌خورم دلم نمی‌آید تا ابد دست به چینش آنها بزنم، با همان دست‌ها هرروز برایم ساندویچ‌های نان وپنیرهای گوناگون می‌پیچد و بطری آبم را پرمی‌کند، هرروز گلدان‌های کاکتوسم را که نباید آب بدهد، آب می‌دهد و دکور آنها را جوری که من دوست ندارم ولی خیلی قشنگ است، تغییر می‌دهد، هرروز کتاب‌های به هم ریخته‌ام را با همان دست‌ها جوری مرتب می‌کند که همه را گم میکنم و موقع پیدا کردنشان دوباره همه را به هم می‌ریزم، وقتی غمگینم و نمی‌خواهم کسی بفهمد، او می‌فهمد و با دست‌هایش بازی می‌کند، بعد توی چشم‌هایم نگام نمی‌کند و جوری که یعنی همیشه غیراز وقت‌هایی که غمگینم توی اتاقم هستم، می‌گوید چرا از اتاقت بیرون نمی‌آیی، بعد دست‌هایش را قایم می‌کند که مبادا حالش لو برود؛ با همان دست‌ها برایم رومیزی آبی سنتی با نقش‌های دیوانه کننده و رنگ‌های شاد دوخته است و با همین دست‌ها موهایم را می‌بافد و از من عکس‌های تاری می‌گیرد که هیچ‌کدامشان خوب نیستند، با همین دست‌ها، با همین دست‌های زبر مادرم لطیف‌ترین نوازش‌ها را نصیبم می‌کند، نمی‌خواستم دست‌هایش زبر باشد، اما گنجشک‌ها، گربه‌ها، دخترهای غمگین و خدا دست‌های زبر را بیشتر دوست‌ دارند. فکر می‌کنم دست‌های خدا با آن همه کارهای تمام نشدنی‌ و سرسام‌آورش به زبری دست‌های مادرم نمی‌رسد.
  • ایزابلا ایزابلایی