گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

راس ساعت چهاروچهل دقیقه در اتاقی تاریک که بوی نا می‌داد از خواب بیدار شدم، رد پرزهای قالی روی صورتم مانده بود، آب‌دهانم چکه کرده بود و اسپاسم شدید معده عذابم می‌داد، صدای دانه‌های باران به سقف اتاق را می‌شنیدم، قطره‌های استریل چشمی را داخل چشمانم چکاندم و ته حلقم مزه‌ی تلخی حس کردم، پاهایم مورمور شد و خودم را روی مبل‌های کهنه روکش قرمز که تشک‌های آنها خوابیده و نیاز به تعویض دارند رساندم، چشم‌هایم گرم شد و باز به خواب رفتم، باران بند آمد و هوا ملایم شد، اتاق دیگر بوی نا نمی‌داد، روی صورتم رد قالی نمانده بود، من دیگر توی خانه کف اتاق و روی مبل نبودم، اما رویای من در نقطه نقطه خانه جوانه زده بود، خواب‌هایم در تشک مبل قرمز و در پرزهای قالی جا مانده بود، نفس‌هایم بین تابلوها حبس شده بود، و من در حافظه آن اتاق تاریک مانده بودم، مطلقا هیچ‌چیز نبود که بتواند آن اتاق تاریک را به شکلی در بیاورد که قبل از آمدن من بود، من هم دیگر آن آدم قبل از ورودم به آنجا نبودم، اسپاسم معده‌ام مرا یاد صدای باران و بوی نا می‌انداخت.
  • ایزابلا ایزابلایی