دم یه مغازه تو پاساژ واستاده بودم، داشتم به لباساش نِگا نِگا میکردم، نگا نگا یه نوع نگاه کردنه که وقتی نمیخوای بخری وامیستی و لذت میبری و رنگها رو میریزی تو چشمات. یه زنه هم اومد. اون نگا نگا نکرد. دستای خشکیده و زبرش رو یه جوری کشید رو یه لباس دخترونه و با چشاش ازش عکس گرفت و موقع رفتن باز برگشت نگاش کرد و رفت. به خودم گفتم این دیگه چه کوفتی بود. یه آدمی که توی من نشسته و جواب میده گفت حتی نگاه کردن با نگاه کردن فرق داره. گفت پول نداشت بخره ندیدی؟ گفتم شایدم یه دختر داشته که مرده و دیگه نمیتونه از این لباسا بپوشه. گفت این دیگه چه کوفتی بود که گفتی. گفتم به هرحال دیگه اما. نگام کرد گفت اما چی. گفتم اما تو کی میخوای توی من ننشسته باشی و باهام حرف نزنی و بهم نگی همه چیزِ مردم رو. گفت وقتی که مرده باشی و یکی به یاد تو به یه چیزی یا یه جایی نگا نگا کنه.