گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

۱۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

خشمگین شدم و سریک بچه هفت هشت ساله، که بچه‌ی سه ساله ما را روی سرسره هل داد و دماغش را خون کرد فریاد کشیدم، صورتم از فرط خشم حرارت بیرون می‌داد و گلویم خشک شده بود؛ دستانم می‌لرزید و ترسیده بودم. من تا به حال خون دماغ یک دختربچه‌ سه ساله را ندیده‌ بودم و نمی‌دانستم باید چه می‌کردم. او را بغل کردم و دور شدم. دویدم و کنارشیر آب رفتم. بعد که اوضاع روبه راه شد به خودم گفتم به راستی رفتار درست کدام است؟ چه کسی می‌تواند لحظاتی را تصور کند که فشار در ذهن و مغز یک آدم به حدی می‌رسد که قابل کنترل نیست و درست در آن لحظات رفتاری را نشان می‌دهد که خودش هم باورش نمی‌شود و بعد یک سری تئوری‌هایی که در آن لحظات کسی برای آنها تره هم خورد نمی‌کند. فکر کردم که من هیچ‌وقت نمی‌توانم یچه داشته باشم. آنقدر فرسوده کننده و ظریف است و مهارت می‌خواهد که گمان می‌کنم روزی باید شصت بار مرد و زنده شد.

  • ایزابلا ایزابلایی
وقتی بچه بودم بلدرچین داشتم، بلدرچین قشنگ نیست، رنگی نیست، ولی من داشتم. دوتا. تیره بودن با سفیدی‌های پراکنده‌ی کم.
 رفتیم سفر. بلدرچین نمی‌تونه سفر کنه. توی هیچ کتابی و هیچ قانونی ننوشته که بلدرچین نمی‌تونه سفر کنه. ولی خب بلدرچین براش بهتره که سفر نکنه. مامانم می‌گفت. دادیمشون دست همسایمون. گفت ازشون نگهداری می‌کنه.
وقتی برگشتیم بلدرچینام نبودن، مرده بودن. می‌گفت صبح بیدار شده دیده تکون نمی‌خورن. همسایمون گفت مردن. مامان نمی‌دونست چجوری به من بگه. رفتم تو خونه همسایمون. داد زدم به زن همسایه گفتم من بلدرچینامو می‌خوام. گریه کردم. همونجا نشستم. گفتم بهش "آدمکش". "آدمکش گفتنم هنوز مونده از اون وقت‌ها. ولی بلدرچینام آدم بودن برام. شب‌هایی که توی حیاط می‌خوابیدم، صبحش با اومدن بلدرچین‌ها روی دست و پام بیدار می‌شدم. من می‌خواستمشون. ولی زن همسایمون بی‌تفاوت بود. مامان می‌گفت برات می‌خرم. گفتم نمی‌خوام. من فقط همون‌ها رو می‌خوام. بعدها فهمیدم که اونا من‌رو اهلی کرده بودن یا من اون‌هارو. ما اهلی هم شده بودیم.
  • ایزابلا ایزابلایی
پدرم با دستهایی لطیف، زحمتی کمتر، بدون غصه، بدون شغلی سخت. با شب‌هایی که مجبور نباشد پیش ما نباشد.
  • ایزابلا ایزابلایی

می‌خوام کیک شکلاتی خیس درست کنم، تا حالا کیک شکلاتی خیس درست نکردم. چون دلیلی نداشتم که درست کنم. یعنی می‌دونی آدم عادت داره برای هرکار کوچیک و بزرگی همیشه دنبال دلیل بگرده. برای اینکه موهاش رو ببافه، برای اینکه دسرهای مختلف درست کنه، برای اینکه لباس نوهاشو بپوشه،برای اینکه چیزای جدید یاد بگیره برای همش یه دلیلی باید وجود داشته باشه. باید یه انگیزه و نیروی بیرونی یا نمی‌دونم درونی‌ای چیزی باشه که آدم رو هل بده. اما همین امروز داشتم فکر می‌کردم که چرا نباید کیک شکلاتی خیس بپزم؟ و چرا نباید لاک بزنم و چرا نباید تموم اون کارایی که برای انجام دادنشون دلیلی پیدا نمی‌کنم و برای انجام ندادنشون هم دلیل پیدا نمی‌کنم انجام بدم؟ چرا باید برای پختن یه چیز ساده هی با خودم کلنجار برم و گاهی وقتا برای انجام کاری که نه خوبه نه بد احساس گناه کنم؟ چرا باید دنبال تایید یکی دیگه بگردم که اون خودشم نمی‌دونه که اون کار درسته یا غلط. می‌خوام برم یه چیزایی رو توی کاسه خمیرش هم بزنم و بزارم تو فر بسوزه. یه چیزایی که هرازچندگاهی میاد تو ذهن آدم و هی آدم رو اذیت می‌کنه، یه فکرایی که مثل یه نخ بلند که هرچی بکشیش تموم نمیشه و فقط افکارت رو بهم میپیجونه. می‌خوام با کیک خیس کاکائویی این نخ رو قیچی کنم و بندازمش وسط زرده‌های تخم‌مرغ و با هم‌زن همش بزنم. آدم باید یه وقتایی فکراشو کوتاه کنه، مثل موهاش، تا سرش بتونه یه هوایی بخوره.

  • ایزابلا ایزابلایی
الان یکی در خونه رو بزنه با یک سطل بستنی پسته‌ای سبز خودش رو پرت کنه توی هال و یک راست بره سر سیم‌های تلویزیون و فلشش رو وصل کنه و بگه این سریاله‌رو دیدی؟ بعد بذاره ببینیم. ساعت‌های متمادی. بدون حرف.
  • ایزابلا ایزابلایی
برداشتم یک سبد گیلاس خوردم، بدون لحظه‌ای وقفه یا فکر کردن. یکی پس از دیگری. شیرین بود. هرکدام که زیر دندان‌هایم له می‌شد ولع خوردن بعدی می‌آمد سراغم. تمام که شد بلند شدم کنار پنجره ایستادم دماغم را به پنجره چسباندم، طبق معمول چربی پوستم پنجره را لکه کرد. بیرون پر بود. پر از برج‌های بدقواره روی هم سوار شده، پر از چراغ‌های روشن و خاموشی که گاهی چشمک می‌زدند، پر از آدم‌هایی که هرکدام‌شان یک دنیای دیگر بود. نگاه کردم با ولع. بیشتر و بیشتر. نمی‌دانم چندساعت یا دقیقه گذشته بود. گفت دنبال چیزی می‌گردی؟
-چی؟
خیلی وقته داری با دقت نگاه می‌کنی انگار دنبال یه چیز خاصی.
-خوشم میاد.
حوصله‌ات سرنمی‌ره؟
نگاه می‌کنم که حوصلم سرنره.
بدون حرف رفت بیرون. باز ادامه دادم به نگاه کردن. لحظه‌ای بعد فکر کردم تمام آن چیزهایی که می‌بینم مال من هستند، آدم‌ها، خانه‌ها، برج‌ها، ماشین‌ها همه و همه. صدا زدم به نظرت چی میشه همه‌ی شهر مال یک نفر باشد؟
- چی؟
 مال منه. همه شهر مال منه.
اومد جلوم. هم خنده‌اش گرفته بود هم متعجب بود. گفتم تو نمی‌تونی این‌چیزها رو درک کنی. دوتا گیلاس آویز کرد به گوشم گفت من تا حالا شهر نداشتم که ببینم چجوریه ولی یه دنیای بزرگ داشتم که با گوشواره گیلاس قوانین هستی رو وضع می‌کنه و هارهار خندیدیم.

  • ایزابلا ایزابلایی
می‌دونی تمام جاهایی که دوست داشتی اونجا به دنیا می‌اومدی و زندگی می‌کردی و بعد سخت تلاش می‌کنی که در آینده به اونجا مهاجرت کنی، بتونی اونجا زندگی کنی، با مردمش نفس بکشی و بشی یه جزئی از اونها، هیچ‌وقت حسی رو بهت نمی‌دن که محل تولدت، وطنت، خونه‌ی خودت و مردم خودت بهت می‌دن. وقتی داری اونجا راه می‌ری، کار می‌کنی بامردمش معاشرت می‌کنی یا حتی می‌خوابی، تمام مدت یه چیزی تو وجودت هست یه خلایی موج می‌زنه یه غمی که مدام یادت میاره تو به اینجا تعلق نداری، یا هیچوقت نمی‌تونی جزئی از این مردم باشی. تازه اونجاست که می‌فهمی. می‌فهمی تو اون‌چیزی که بودی و هستی همیشه می‌مونی حتی اگه بخوای عوضش کنی، هیچوقت نمی‌تونی عوضش کنی. مگر اینکه یه روز دیگه یه جای دیگه با آدمای دیگه متولد بشی.
  • ایزابلا ایزابلایی