خشمگین شدم و سریک بچه هفت هشت ساله، که بچهی سه ساله ما را روی سرسره هل داد و دماغش را خون کرد فریاد کشیدم، صورتم از فرط خشم حرارت بیرون میداد و گلویم خشک شده بود؛ دستانم میلرزید و ترسیده بودم. من تا به حال خون دماغ یک دختربچه سه ساله را ندیده بودم و نمیدانستم باید چه میکردم. او را بغل کردم و دور شدم. دویدم و کنارشیر آب رفتم. بعد که اوضاع روبه راه شد به خودم گفتم به راستی رفتار درست کدام است؟ چه کسی میتواند لحظاتی را تصور کند که فشار در ذهن و مغز یک آدم به حدی میرسد که قابل کنترل نیست و درست در آن لحظات رفتاری را نشان میدهد که خودش هم باورش نمیشود و بعد یک سری تئوریهایی که در آن لحظات کسی برای آنها تره هم خورد نمیکند. فکر کردم که من هیچوقت نمیتوانم یچه داشته باشم. آنقدر فرسوده کننده و ظریف است و مهارت میخواهد که گمان میکنم روزی باید شصت بار مرد و زنده شد.