دلم آبهویج میخواهد با اسب آبی.
ولی خوب که فکر میکنم دلم همچین زیاد هم نمیخواهد. یعنی اگر یک لیوان آب هویج به من بدهید تا آخرین قطره آن را سرمیکشم اما اگر ندهید ناراحت نمیشوم و اگر بدهید هم خوشحال نمیشوم.
یعنی توی یک وضعیت سکون گیر کردهام، فقط اسب آبی است که میتواند دستهایم را بگیرد و پیتیکو پیتیکو مرا از این جهان دور کند و به دنیای ستارهها ببرد.
بدچیزی است، موهایم شلخته دورم ریختهاند، و از گرما به خودم میپیچم، کولرآبی دیگر جواب نمیدهد به این فکر میکنم که کاش رسالت کولرها تف کردن گنجشک یا بچهاسب آبی توی اتاق آدمها میبود.
خب دیگر کمی هم افسردگیام برمیگردد به آن کوسنی که رویش نقاشی کشیدهام و کنارش شعری نوشتهام و گذاشتهام گوشهی تختم. اما به نظرم کمی زشت میآید. اگر هم زشت نیاید، قشنگ نمیآید. یعنی ایدهآلم نیست. ایدهآل دارد مرا پاره میکند. و آن پیکسل که درست کردهام و رویش نوشته ام دیدار تو حل مشکلات است و به خودم میگویم دیدار کی؟ و بعدش اهل پیکسل وصل کردن هم نیستم اماکمتر به نظر زشت میآید ولی باعث نمیشود سعی نکند مرا قاچ قاچ نکند.
من یک اسب آبی توی اتاقم میخواهم خدایا. یک اسب آبی که این چرت و پرتهایم را گاز بزند و بخورد، یک اسب آبی که مرا مثل یک کیک پای توتفرنگی که البته خدا کند که حتما پای توتفرنگی به نظرش برسم، مرا گاز بزند و بخورد. من یک اسب آبی میخواهم که احساسات مرا از بیخ و بن نیست و نابود کند. اسب آبی که اول احساسات بخورد بعد آبهویج برای هضمش.
خدایا این احساسات تلنبار شده در تعطیلات آخر هفته از کجا میآید و چرا سعی در دو نیم کردن من دارد، من برای آدم بودن ساخته نشدهام.
من میخواهم یک چیزی بشوم که بال داشته باشم، بروم گم. بروم جایی که خودم هم نتوانم خودم را پیدا کنم.
دلم آب هویج میخواهد گلویم خشک شده است، از حجم نوشتن این هجویات به ستوه آمدهام. کمی آبهویج با اسب آبی برایم بفرستید با نمنم باران با لوبیای کنسروی، با پارچههای رنگی، با کمی پول که بتوانم بروم فرانسهای، آلمانی یا حداقل بتوانم بروم بازیهای المپیک را تماشا کنم و به مردم روحیه بدهم یا از دل رونالدو در بیاورم، یا حداقل یک چیزی بفرستید که بتوانم درباره اینکه چقدر کم عباس کیارستمی را میشناختم و چقدر ناراحت شدم از اینکه سینمای کشورم را خیلی کمتر از سینمای مثلا جهان و اینچیزها میشناختم و اینکه چرا من اصلا هیچ فیلمی از او ندیده بودم یعنی کسی نبود که این همه تعریف و تمجیدها را قبل از رفتن این آدم خوب بکند بلکه کسی مثل من که خیلی کم سراغ چیزهای وطنی میرود مگر اینکه بهش ثابت شود برود، برود؟ بله همینکارهاست که باعث میشود آدم کهیر بزند، در جای جای بدنم کهیر زده است، کهیرهایی که میخارند و از خاراندن آنها رویشی بیسابقه از کهیرهای دیگر برجای میگذارند.
به جز دوران بچگیام هیچوقت قلک نداشتم، در تمام این سالها خرجم بیشتر از دخلم بوده است و همیشهی خدا چه وقتی که سرکار رفتهام و چه وقتی که پول توجیبی گرفتهام، یک هفته شاهانه زندگی کردهام و سه هفته فقیرانه. یعنی بیشتر مواقع پولها را برای هیچ باد هوا کردهام و تمام شده، سبک زندگیام اینطور بوده است، یعنی خرج چیزهای نالازم و غیرضروری زندگی در شرایطی که چیزهای لازم زندگیام خیلی بیشتر بوده است. اینطور بودهام که بدون فکر پول را بده برود. هیچوقت در کنار خرجکردنهایم پسانداز نداشتهام. اما توی بیست و پنجسالگی به این نتیجه رسیدهام که آدم باید به فکر روزهای بیپولی باشد، باید برای پولی که درمیآورد و پولی که دارد و پولی که خرج میکند برنامه بریزد. قشرمتوسط باید با دودوتا چهارتا زندگیاش را پیش ببرد، باید همیشه یکجوری سرکند که روزهای آخرماه کیف پولش تارعنکبوت نبندد. یک قلک خریدم و پولهایی که احساس میکنم اگر توی کیف پولم بماند نمیتوانم خرجشان نکنم را توی شکم زرد باب اسفنجی میاندازم، عجب لذتی دارد. میخواهم بعد از یک مدت طولانی که بازش کردم بروم با پولش یک چیزی بگیرم که حالم را خوب کند، روی قلکم نوشتهام قلک خوشی.