داشتم به بدبختی فکر میکردم ، که فهمیدم نمیخواهم دیگر به بدبختی فکر کنم. بعد دلم خواست حالم خوب شود. یادم افتادم بروم "دریم کچر" درست کنم. از توی وبلاگ یکی از دوستانم اسمش را شنیده بودم. یک آویز سرخپوستی برای جذب رویا و دفع کابوسهای شبانه. وسایل مورد نیاز داغونی که در اتاقم داشتم را جمع کردم و یک دریم کچر بسیارساده و ابتدایی درست کردم، قبلاها هم فهمیده بودم که در زمینهی کاردستی درست کردن استعدادافتضاحی دارم، اما خب علاقهاش که باشد میشود نادیدهاش گرفت. دوساعتی برایش وقت گذاشتم. هی آزمون و خطا راه انداختم. درست شد حس خوبی داشت، با دستهایم درستش کرده بودم. چقدر دوستش داشتم. یک میخ خالی دیدم توی اتاق. جای خودش بود. گذاشتمش آنجا. شب موقع خواب حس خوبی داشتم، گمان میکردم توی یک چادر سرخپوستی در یکی از ایالات آمریکای نمیدانم چی خوابیدهام و بیرون چادر آدمهای قبیلهمان دور یک آتش جمع شده اند و من دارم به رویاهایم فکر میکنم. بعد خوابم برد. روز بعد نشسته بودم. پستچی برایم بسته آورده بود. جایزهی داستانکوتاه یک کارگاه مجازی. حالم خوب شده بود. دستنوشتهای حالم را خوب کرده بود. دست نوشتهای که برایم آرزوی خوب کرده بود. آرزوی بلند بالا. بعد قبل از آنکه بازش کنم من هم آرزو کردم. کتابی که دوست داشتم بخوانمش و نداشتمش. بعد به آرامی روبان قرمز را باز کردم و کتابها را از تویش کشیدم بیرون. خودش بود لعنتی. شوخیت گرفته؟ نه داشتم میمردم. باید کسی میزد توی شانههایم. این اولین رویایی بود که یک دریم کچر ساده برایم زنده کرده بود. کتاب را برداشتم و آمدم توی اتاقم. به آرزوهایم فکر کردم. بدبختی بساطش را جمع کرده بود، داشت میرفت.