گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

هی آدم‌ها را از دست می‌دهم. دستانم را باز می‌کنم و می‌گویم بروید. بروید یک جایی گم‌ و گور شوید. یک ‌چیزی از آدم کَنده می‌شود، یک ‌چیزی هم توی آدم جا می‌ماند. اگر بخواهیم درست حساب کنیم، باید چیزکَنده شده را با چیز جامانده جابه‌جا کنیم تا درست بشود و موتورمان روشن شود و حال‌مان  خوب شود، ولی خب نمی‌شود. این چیزها پدر و مادر ندارند، حساب و کتاب سرشان نمی‌شود و خب چیزکنده‌شده با چیزجامانده فرق دارد. نمی‌شود حجم عظیم احساساتی را که برای یک نفر ساخته‌اید را نگه دارید از طرفی هم می‌خواهید آن احساسات توی شما بمانند نه توانایی نگه داشتنشان را دارید و نه توانایی چال کردنشان. بعد احساس آدم گیج می‌شود می‌رود، می‌ماند، هی دوباره تجدید می‌شود، با خاطرات لاس می‌زند و هی توی دل آدم می‌چرخد. بعد حال‌تان به هم می‌خورد. یک شب از فرط شادی خواب نمی‌روید، شب بعدش از فرط غم. اگر این‌بار دچار فرط شادی شدید، باور نکنید، بدانید فرط شادی ماندنی نیست، می‌آید خودش را هوا می‌کند و بعد می‌رود، روز بعد باید صدتا فرط غم دنبالش بیایند و هی نروند. بد چیزی است انتظار. انتظار اینکه برگردد آن شادی کوفتی و دوباره همه‌چیز خوب شود. چیزهای کنده شده بیایند و چیزهای جامانده بروند، اما نمی‌شود. همه چیزها همان‌طور می‌مانند. همان‌طور غمناک. بعد باید هی آدم‌ها را از دست بدهید. از آنجایی که هر24 سال از زندگی‌تان فقط یکی وجود دارد که همه چیزهایش با بقیه آدم‎ها فرق کند و این‌ها را فقط شما بدانید، خب لعنتی‌ها از دست دادنش درد دارد، آدم می‌سوزد، بعد هی باید بگوید بروید بروید. بروید گم و گور شوید.
  • ایزابلا ایزابلایی