یک چیزی داشت توی بدنم مورمور میکرد، دست کشیدم جای مور مور. چیزی چسبیده بود. زبر بود و سریع حرکت میکرد، با دست چنگ زدم بر بدنم و پرتش کردم آن طرف. بعد لامپ را روشن کردم ببینم چه بود. غیبش زده بود. مطمئن بودم یک چیزی داشت مرا میپیمایید. زیرفرش را نگاه کردم. یک سوسک سیاه چاق. خودش بود. خشمگین بودم. با دمپایی لهش کردم و به بچهها و نوههایش فکر نکردم. برای رضای خدا یکبار یک سوسک را بدون فکرکردن به این چیزهای مالیخولیایی و دیوانه کننده له کردم. بعد گذاشتمش توی دمپایی و پرتش کردم زیرتخت. زیرتخت یک جن داریم هرشب کتاب ورق میزند. این را جدی میگویم. ما یک جن کتابخوان داریم. اغلب نیمهشبها صدای برگهخوردن کتابها از زیرتخت به گوش میرسد و اگر نگاهش کنید جن کتابخوان غیبش زده است یک شب آنقدر کتابها را تندتند ورق زد که نزدیک بود دیوانه شوم اما خوشبختانه دوپتو را به خودم مومیایی کردم و خودم را از آن صدای وحشتناک نجات دادم. داشتم میگفتم جسد آن سوسک را انداختم زیرتخت. مقابل آن جن بیملاحظه. میدانید جنهای کتابخوان وِردهایی بلدند که میتوانند یک جسد سوسک له شده را برانگیزد. منتظر دیدن "گره گوار سامسا*" هستم. به شدت.
*گره گوار سامسا: شخصیت اصلی داستان مسخ نوشته فرانتس کافکا
http://www.inoreader.com
همه ی وبلاگ ها از هر سروری هم ذخیره میشه ...