گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

یک جلسه‌ی شل هم در حد اسهال آبکی نشسته بودیم، که تمام رییسان مربوطه باید می‌آمدند و همدیگر را ستایش می‌کردند و تا خشتکشان برای هم‌دیگر خم می‌شدند و هی همدیگر را ماچ می‌کردند و در مدح ماه رمضان و اسلام هم نطق می‌کردند، بعد در میان‌های حرف‌هایشان برای ما آدم‌های بدبخت که رییس نبودیم که هیچ، بلکه آنقدر بدبخت بودیم که در صحبت‌هایشان تماس چشمی هم باهامان برقرار نمی‌کردند و اصلا ما را نمی‌دیدند تا بدبختی‌مان نریزد توی چشم‌هایشان مبادا، در مورد کار صحبت می‌کردند. بعد آخرهایش هم باید شبهات کاری را اگر زشت نمی‌شد برطرف می‌کردند. بعد وسط‌هایش یک دخترتازه وارد به سیستم‌های کرم‌خورده‌ی مملکتی هی حرف‌های رییس را به چالش می‌کشید و برایش ماچ نمی‌فرستاد، رییس هم می‌خندید و توی دلش می‌گفت فاک سوال‌هایی را که تو بپرسی. خب چسبیده بودم. مثل کنه‌ی هشت سر. باید جواب را می‌گرفتم. تا اینجا که فحش خورده بودم، باید تا تهش فحش می‌خوردم. فحش خوردن خیلی حال می‌دهد. هی همه از آدم بدشان می‌آید. یک‌جوری آدم را نگاه می‌کنند که انگار بو می‌دهد یا خدای نکرده میان جمع آروغ بلندی چیزی زده است. مدت‌ها منتظر بودم تا با این رییس روبه رو شوم و چندتا شبهه کاری را برطرف کنم که حقی بر گردنم نماند. توی آن اداره کسی نمی‌دانست، حتی آن رییس کمی پایین‌تر از آن رییسی که حرف می‌زد. زده بود و او آمده بود، رییس خیلی بالاتر. پرسیدم. هی پرسیدم. توی این جور جلسات یک جوری به سوال‌هایتان جواب می‌دهند که شاش‌گیر شوید. یعنی اگر تا صدسال هم فکر کنید ندانید منظورشان چیست و چه گفتند. اما تا یک‌جایی آدم می‌تواند شاشش را نگه دارد، بعد می‌خواهد دنیا نباشد. باید بگوید. خب گفتم. هی یک‌جوری جواب می‌داد. که یعنی خفه شو دیگر چقدر دهانت را می‌جنبانی توی ماه مبارک رمضان همه‌مان امدیم جلسه با هم مهربان باشیم و کار مردم را بعدا به خوبی راه بیاندازیم اصلا تو چه رژ خوشرنگی زده‌ای امروز و آمده‌ای به جنگ. اما خب آخر جلسه هم نشد با هم به مهربانی حرف بزنیم. و رییس یک کمی پایین‌تر از رییس خیلی بالاتر داشت با نگاهش از رییس خیلی بالاتر بابت ‌اینکه یک دختر از او انتقاد کرده بود، سوال‌های سختی که سیاست‌هایشان هم‌خوانی نداشت پرسیده بود،  احساس شرمندگی می‌کرد که نتوانسته بود به خوبی یک دختردهان چسبان لال برای این‌جور جاها تربیت کند. چه می‌شود کرد. کیفم را برداشتم و دنبالش دویدم. برایش دست تکان دادم و از آنجا خارج شدم. خالی شده بودم. از همه مهم‌تر رییس یک‌کمی پایین‌تر صدایم زده بود و یک پرونده کت و کلفت را نشانم داده بود، مدرک جمع کرده بود، نه مدرک درست کرده بود که یعنی بار آخرت باشه بچه فیسقو. بلد بود. بیرون آمدم. تا به حال آنقدر کیسه کشی یک جا را ندیده بودم، باید به خیابان می‌زدم و تا دیر نشده بود یک قرص ضداسهال پیدا می‌کردم.

  • ایزابلا ایزابلایی