بارها گفتهام، ما اسیر لحظهها هستیم، زندگی ما را تصمیمات لحظهای میسازد. تصمیماتی که در آن دقیقه در آن لحظه در آن افکار و حالمان مطمئن بودیم که درست است و اتخاذشان میکنیم، بعد چرخ گردون میچرخد و میچرخد در نقطهای به این اصل میرسیم که تصمیم قبلیمان اشتباه است، این اصل میتواند یا براساس آموختن تجربه و دانشها و افکار جدید در زندگی باشد که قاعدتا بعد از این نباید اسم تصمیم قبلیمان اشتباه باشد یا با عذاب وجدان و ناراحتی همراه باشد، چون کاری را کردهایم که قبلا درست بوده است یا حداقل به نظر ما درستترین بوده است و یا در این لحظه باز در دام افتادهایم در دام همان لحظهای که چندی قبل افکار ما را به سمتی سوق میداد و ما او را به سمت تصمیممان. ما اسیر لحظهها هستیم. و به نظرم این لحظهها هستند که گناهکار و مجرماند.
در عرض همین دوروز که پست "برگشتن به زندگی عادی" را نوشتم، ناگهان توی یک جهنم بزرگ گیر افتادم، توی جهنمی که مرگ را جلوی خودم میدیدم با تمام وجود، در یک قدمی. در تمام این دوروز تمام برنامهها و آرزوهای بعد از کنکورم دود شد رفت هوا، حتی زندگی عادیام هم مختل شد و قادر به خوردن، خوابیدن، فکر کردن به هیچ چیز جز مرگ و حسرت زنده بودن و زندگی کردن نداشتم، حسرت در آغوش کشیدن عزیزانم، حسرت بیشتر و بیشتر زنده ماندن، تا جواب آن آزمایش آمد؛ هیچ چیز نمیخواستم مطلقا هیچ چیز توی دنیا نمیخواستم به جز سلامتیام، به جز پدرومادر و خانوادهام، هیچچیز نمیخواستم جزفرصت دوباره، اینکه کمتر عزیزانم را آزار دهم، خوشاخلاق باشم و همهچیز را شلتر بگیرم، زندگی آنقدری که سختش کردهایم نیست، به همین سادگی که یک روز میآیند به شما میگویند فلانی فلان بیماری واگیردار صعبالعلاج را گرفته است و فلانی کسی باشد که تو و تمام خانوادهات با او رفت و آمد زیاد داشته باشید، بعد بگویند بد نیست شما هم آزمایش بدهید بلکه گرفتار نشده باشید، به همین سادگی. به همین سادگی میتواند همهچیز دود شود برود هوا. به همین سادگی احتمالات میتواند شما را از پای دربیاورد، بعد تا نتیجه آزمایش را بگیرید همهشما هزار هزار بار بمیرید و زنده بشوید، و هرکدام اول بخواهید دیگری سالم باشد و هی توی جنگ یعنی کداممان؟ هی جان بدهید، میدانید چه میگویم؟ قطعا نه. باید توی چنین موقعیتهایی قرار گرفت تا فهمید زندگی چه بازیهایی که ندارد، چه شبهایی که صبح نمیشود و نمیشود.
*رفقا قدر سلامتیتون و خانواده و عزیزانتون رو خیلی "محکم" بدونید، بغلشان کنید و به آنها بگویید که چقدر دوستشان دارید، واقعا وقت تنگ است، خیلی، خیلی...
25 سالگی به تنم گشاد است، زار میزند، با من غریبه است، یکجوری نگاهم میکند و خودش را میگیرد، میگویم پس کجا میروی؟ میدود و میگوید دنبالم بیا، بعد ریزریز میخندد و ادامه میدهد من مثل 24 سالگیت نیستم، من سختگیرتر، با هدفتر، پختهتر، مهربانتر، قدردانتر، شادتر، و کلی چیز دیگرتر هستم، نگاهش میکنم و میگویم خیلی به تنم زار میزنی، کاش زودتر اندازهام شوی.
+ممنونم بابت تبریکاتون، بابت تمام این مدتی که نظرات بسته بود و همچنان هست ولی شما بودین:) بابت اینکه هستید حتی بیصدا . آروم.
داشتم راه میرفتم مثل همه وقتهایی که آنقدر راه میرفتم که میخواستم سبک شوم، داشتم راه میرفتم، کسی از پشت سر صدا زد، خانم یک لحظه صبر کنید، ایستادم نگاهش کردم، شکل غریبهها بود، با تیشرت آلبالویی و شلوار سفید اتو انداخته و صورت صاف و شش تیغه شده، موهای کمپشت و مشکی. گفت: سلام. گفتم سلام. توی دلم گفتم چه آدم جدیدی. گفت میشه با هم باشیم؟ نگاهش کردم، هاج و واج. مثل دختربچههای تینایجری که لپهایشان گل میاندازد و دستپاچه میشوند، آستینهایم را توی دستهایم مالاندم و فکر کردم که چندوقت است که کسی صدایم نزده است و برای رسیدنم قدمهایش را تند نکرده و حرفهایش را از قبل تمرین نکرده است، گفت میشه؟ بدون فکر گفتم: نه. گفت آخه. خندیدیم. خواستم بگویم آخه چی؟ اما چه فرقی میکرد؟ شاید میخواست بگوید آخه شما یکجوری هستید، یکجوری راه میروید، یک جوری با خودتان حرف میزنید، وقتی میگفتم چه جوری؟ میگفت یکجوری دیگر و من قند توی دلم آب میشد. نگفتم. توی چهرهاش و حرکاتش دنبال یک چیزی بودم، دنبال یک چیزی که بیاختیار بگویم بیایید کمی قدم بزنیم، شب قشنگی است نه؟ اما پیدا نکردم، بی حالتر از آن بودم که بخواهم چیزهای خاص آدمها را موشکافانه پیدا کنم. بیحالتر از آن بودم که بخواهم در شبی مهتابی، دوشب مانده به تولد بیستوپنج سالگیم با کسی همقدم شوم. گفت: میشه بیای؟ گفتم نه، من نیستم وخداحافظ. تندتر حرکت کردم. آنقدر قدمهایم را تند برمیداشتم که نه از او بلکه از خودم فرار میکردم. گفت وایسا. صبر نکردم. تندتر رفتم. خودم را میان آدمها گم کردم. فکر کردم به تقلایم فکر کردم. به اینکه چقدر تنها بودم و چقدر اصرار داشتم که تنهاییم را بچسبم. به اینکه میترسیدم. از آدمهای جدید میترسیدم. از اینکه بشنوم خانم شما یکجوری هستید میترسیدم. از اینکه آدمها را کشف نکرده از دست بدهم میترسیدم. داشتم فکر میکردم که رسید، صدای نفسهایش تندتر شده بود، گفت ولی من مطمعنم، گفتم دوشب مانده به بیست و پنج سالگی؛ آدم از هیچ چیزی مطمئن نیست، گفت وقتی بیست و پنج سالگی را پشت سرگذاشته باشی میفهمی اگر لحظه ای برای چیزهایی که میخواهی تردید کنی، مکث کنی؛ شاید برای همیشه یکجور حسرت یا اندوه را با خودت همراه کنی. گفتم شب مهتابی قشنگی است نه؟
امروز توی یک دفتریادداشت هشت و پانصدهزار تومانی و یک ماگ سی و دوهزار تومانی و چندین قفسه کتابهای ناب و سی و دیهای خوب و مجسمههای قشنگ و بازیهای فکری گران گیر کردم، امروز در کیف پولم را باز کردم به اندازهی رویاهای کوچکم هم پول نداشتم.