در عرض همین دوروز که پست "برگشتن به زندگی عادی" را نوشتم، ناگهان توی یک جهنم بزرگ گیر افتادم، توی جهنمی که مرگ را جلوی خودم میدیدم با تمام وجود، در یک قدمی. در تمام این دوروز تمام برنامهها و آرزوهای بعد از کنکورم دود شد رفت هوا، حتی زندگی عادیام هم مختل شد و قادر به خوردن، خوابیدن، فکر کردن به هیچ چیز جز مرگ و حسرت زنده بودن و زندگی کردن نداشتم، حسرت در آغوش کشیدن عزیزانم، حسرت بیشتر و بیشتر زنده ماندن، تا جواب آن آزمایش آمد؛ هیچ چیز نمیخواستم مطلقا هیچ چیز توی دنیا نمیخواستم به جز سلامتیام، به جز پدرومادر و خانوادهام، هیچچیز نمیخواستم جزفرصت دوباره، اینکه کمتر عزیزانم را آزار دهم، خوشاخلاق باشم و همهچیز را شلتر بگیرم، زندگی آنقدری که سختش کردهایم نیست، به همین سادگی که یک روز میآیند به شما میگویند فلانی فلان بیماری واگیردار صعبالعلاج را گرفته است و فلانی کسی باشد که تو و تمام خانوادهات با او رفت و آمد زیاد داشته باشید، بعد بگویند بد نیست شما هم آزمایش بدهید بلکه گرفتار نشده باشید، به همین سادگی. به همین سادگی میتواند همهچیز دود شود برود هوا. به همین سادگی احتمالات میتواند شما را از پای دربیاورد، بعد تا نتیجه آزمایش را بگیرید همهشما هزار هزار بار بمیرید و زنده بشوید، و هرکدام اول بخواهید دیگری سالم باشد و هی توی جنگ یعنی کداممان؟ هی جان بدهید، میدانید چه میگویم؟ قطعا نه. باید توی چنین موقعیتهایی قرار گرفت تا فهمید زندگی چه بازیهایی که ندارد، چه شبهایی که صبح نمیشود و نمیشود.
*رفقا قدر سلامتیتون و خانواده و عزیزانتون رو خیلی "محکم" بدونید، بغلشان کنید و به آنها بگویید که چقدر دوستشان دارید، واقعا وقت تنگ است، خیلی، خیلی...