گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

دوست دارم تک‌آهنگ "امیربی‌گزند"  محسن چاووشی را به دونفر از دوستانم هدیه دهم. اگر کسی هست که موفق به خرید و گوش دادن این آهنگ نشده، لطفا  آدرس ایمیلش را برایم بفرستد.
+بدیهی‌ست که دونفری که زودتر بفرستند، هدیه می‌گیرند :)

**دونفر تکمیل شد، اگه بازم کسی هست، ایمیل بفرسته برام لطفا :)

*ظرفیت تکمیل شد*
  • ایزابلا ایزابلایی
عجیب‌تر اینکه اسمت را نمی‌توانی تغییر دهی. حتی بعد از اینکه دیگر کسی که قبلا تک‌تک حروف اسمت را یک‌جور خاصی می‌کشید برود، یا عزیزترینتان دیگر در دنیا نباشد تا صدایتان بزند، آدم‌هایی از تو رفته باشند که اسمت را مخفف می‌کردند یا یک جان و عزیزم به آخر اسمت اضافه می‌کردند.
 برای کسانی که بارها معنی اسمت را توضیح داده‌ای و دیگر نیستند که هرروز بگویند چه اسم قشنگی و هی صدایت بزنند.
با اینکه روزی اسمتان با پسوند "ام" برای کسی خاص بوده وشما را طوری صدا زده که الفبا را به خود مدیون کرده. با اینکه هنوز اسمتان در حنجره‌ای مانده یا  آوای صدایی در اسمتان مانده، نمی‌شود دیگر شما آن اسم را نداشته باشید. بااینکه اسمت را کنار اسم کسی که دوستش داشته‌ای، نوشته‌ای. بارها آهنگ اسمت را با اسمش تطبیق داده‌ای و گره زده‌ای، بااینکه از هم رفته‌اید،اما با این‌حال باز هم دوام می‌آوری. حتی بعد از این فکر کرده‌ای واقعا دیگر اسمت به چکار می‌آید؟ نمی‌شود برداشت اسم را دور انداخت، حتی اگر یک عشق قدیمی بعد از مدت‌ها شما را در یک گوشه پیدا کند و ناخودآگاه صدایتان بزند.  با این وجود کاش بشود گفت که من دیگر ایزابلا نیستم. شاید چاره همین باشد. هر آدم با هزاران اسم. با هزاران صدا. شاید چاره نماندن آدم‌ها در درونمان تعویض اسم‌مان باشد. هربار جدیدتر. نوتر.بهتر. هربار با یک اسم خاص‌تر.
  • ایزابلا ایزابلایی
با خودم می‌جنگم، خود وحشی‌ام، هرگز رام نمی‌شوم. همان که بال بال می‌زند و تقلا رهایش نمی‌کند.  دوست دارم خودم را مشت بزنم، آنقدر که مثل موش دمم را جمع کنم و توی یک سوراخ قایم شوم، اما اینکه دردم می‌گیرد باعث می‌شود خودم را نزنم، چون احساس می‌کنم هرچقدر بیشتر بزنم خود وحشی‌ام فکر کند که اگر یک مشت دیگر بزند می‌رود مرحله دیگر. من یک "باشگاه مشت‌زنی" درون دارم، از درون به خودم و مردم مشت می‌زنم، مردم را بسیاربیشتر مشت می‌زنم، می‌دانی رفیق، دوست دارم بروم وسط یک خیابان شلوغ بایستم باشگاه مشت‌زنی درونی‌ام را بیرون بیاورم و به همه نشان دهم، دندان‌های تیزم را در بیاورم، بینی‌ام برق بزند، چشم‌هایم وحشی شود و بعد به مبازره بخوانم، جلوی تک‌تک مردم را بگیرم و مشت بزنیم، مشت‌هایی برای مردن، برای خالی شدن. دوست دارم  یکبار تا مرز مردن مشت بخورم، بعد ببینم آیا چیزی هست که برایش بخواهم ادامه دهم؟ آیا چیزی هست که با بدنی له و لورده بخواهم در آن لحظات افکارم را برایش جمع کنم؟ می‌خواهم مشت بزنم و مشت بخورم، بعد چیزی یادم نیاید، وسط یک بزرگراه شلوغ. با یک جفت پوتین خونی و پیراهن چاک خورده با نسیمی که من به هیچ‌جایش نیستم از نقطه شروع، آغاز کنم. بی تفاوت. بی‌احساس. وحشی‌تر و محکم‌تر.
  • ایزابلا ایزابلایی
همه‌ی آدم‌ها نیاز دارند وقتی حوصله‌ی خودشان را ندارند، با مادرشان بروند میدان تره‌بار. بروند و ترکیب رنگ‌های میوه‌ها  و سبزیجات را با دست‌های مادرشان تماشا کنند، بروند و سوا کردن میوه‌های سوا کردنی را،  حساب کردن و چانه زدن با فروشنده را، یاد بگیرند، اصلا بروند یاد بگیرند ریز ریز خرج کردن چه‌طوری است؟
 به مقدسات سوگند چنین رفتن شاهکار است. آدم از زندگی‌اش مگر چه می‌خواهد جز ساعتی گردش در میان رنگ‌ها با مادرش. این‌طور به زندگی نیازمندم. هزار هزار بار میدان‌ تره‌بار با مادرم.
  • ایزابلا ایزابلایی
سوپ اسفناج و بروکلی با تست آووکادو از سوپ‌های نسبتا بدمزه‌ای است که تا به حال نخورده‌ام و میلی هم به امتحان کردن آن ندارم، نهایتش دو الی سه قاشق محض مزه‌مزه کردن، به شرطی که آنقدر با حرکات ظریف و جمع کردن ماهرانه لب‌هایت آدم را به خوردن سوپ‌های بدمزه ترغیب نکنی، جناب خوشمزه کننده‌ی سوپ‌های بدمزه و بدبو.
  • ایزابلا ایزابلایی
باید خودت را بیاندازی به جان ظرف‌ها و قابلمه‌ها و پارچ‌های جرم گرفته و هی بسابی، اسکاچ را به جانشان بمالی و برق بیاندازی‌شان، باز بروی سراغ کابینت‌ها و بیشتر ظرف سابیده نشده پیدا کنی و آنقدر بشوری که همه چیز یادت برود.
به همین سادگی است، همه چیز یادت می‌رود، نگرانی‌هایت پشت ذهنت دست و پا می‌زنند و دست‌هایت در نبرد با قابلمه‌های روی و چدن پیروز می‌شوند، همیشه همین است، قدرت دست‌ها می‌تواند بزرگترین افکار را از شما براند و شما را تا مزرهای آزادی و رهایی از اسارت غم‌ها نجات دهد، آشپزخانه رسالتش این است، ساخته شده است برای نجات دادن.
او شما را با دلی پر از اندوه و نگرانی تحویل می‌گیرد و با دلی تهی از همه‌چیز تحویل می‌دهد، باید دل به دلش دهی. کار برای انجام دادن و دست‌هایت را به کار گرفتن زیاد دارد. کار برای به خواب بردن درونت زیاد دارد. بر‌می‌داری گوجه و خیارها را توی جا میوه‌ای یخچال می‌اندازی، می‌بینی پیازها بویشان حواست را گرفته، پیازها توی سبدشان جا می‌گیرند ، سالاد میوه روی میز منتظر سروسامان یافتن است، کمی مزه مزه می‌کنی، یاد مرغ‌های همسایه می‌افتی، مرغ سالاد می‌خورد؟ سالاد میوه؟ یقینا باید سالاد‌هایی با چنین برش‌های با ظرافت و هنرمندانه‌ای را دوست داشته باشند، کمی از سهمشان را برمی‌داری و بقیه را گوشه‌ای می‌گذاری.
لعنتی لکه  به این بزرگی جان میز را به درد آورده است، پیس پیس شیشه پاک کن تو را قلقلک می‌دهد و همه‌جای میز را با پارچه نخی گل‌گلی لکه گیری می‌کنی، وسواست عود می‌کند از این طرف میز به آن طرف میز هی بیشتر پارچه را می‌مالی، که نکند لکه‌ای، خشی، چیزی مانده باشد، قرص ‌های جوشان و انواع مسکن‌ها را جمع و جور می‌کنی و یادت می‌افتد که سفره نان را تمیز نشده و نامنظم پیچیده شده است، سفره را باز می‌کنی، نان‎های ریز خشک شده را جدا می‌کنی و گوشه‌های سفره را روی هم می‌گذاری مرض قرینه کردن اشیا تازه به جانت می‌افتد، آخ که خوب مرضی است، هی دو طرف گوشه‌های سفره را روی هم می‌گذاری و هی مثل هم نمی‌شوند و دوباره و دوباره. بلاخره درست می‌شود.
قرینه کردن به جانت افتاده است، به جان پرده‌های گل قهوه‌ای با زمینه‌ی روغن گرفته تا گوشه‌هایشان را قرینه کنی. دو تا قوطی نمکدان و فلفلدان هم قرینه نشده‌اند، باید آن‌ها را درست، صاف و بدون زاویه با خودشان و با زاویه مساوی نسبت به عرض میزها و میله‌های صندلی قرار بدهی و هی تکانشان بدهی تا درجای مناسبشان قرار بگیرند.
 پارچه‌ها حالا چربی گرفته‌اند باید آن‌ها را شست و چلاند و توی آفتاب آخرین روزهای اردیبهشتی قرار داد، موکت کف آشپزخانه رد سوختگی را با خودش عجین کرده انگار که با آن متولد شده، تیک‌تاک ساعت بالای کابینت ساعت سه بعدازظهر را نشان می‌دهد؛ دست‌هایت خسته‌اند، تنت آسوده.

می‌خواهی برگردی. می‌خواهی باز هم به کارهای بامزه آشپزخانه برگردی، سیم ظرفشویی را به تن سینک بیاندازی، جاظرفی را خالی کنی. نگران رنگ‌پریدن گل‌های رنگی ظرف‌ها باشی، نگران درشت بودن قندهای داخل قندان و لهیده‌شدن گوجه‌های داخل یخچال. نگران نبستن شیرهایی که می‌خواهی ماستشان کنی و نگران بو گرفتن دست‌هایت که سیرو پیاز بهشان چسبیده است.

می‌خواهی تا ابد نگران این چیزها باشی. نگران اینکه شربت آبلیمو را یکبار گلاب بزنی و یکبار خاکشیر و طعم جدید بیافرینی یا اینکه مرباهای توت فرنگی را با آلبالو قاطی کنی یا جدا جدا بپزی.
به جایی می‌رسی که نگرانی‌های آشپزخانه‌ای می‌خواهی. می‌خواهی برایت مهم باشد که گوشه‌ی استکان ازران قیمتت پریده و مثل بقیه استکان‌ها نیست و انجیرهای توی فریز بدجور خشک شده‌اند و زیردندان قرار نمی‌گیرند. زیرگاز ته بگیرد و ته دیگ کمی برشته شود، تو این چیزها را می‌خواهی. این چیزها را این نگرانی‌ها را.
 دنیای دست‌ها را با تعطیلی افکاربیهوده می‌خواهی. باید بازهم به آشپزخانه بروی، باید خودت را به جان تمام ظرف‌ها و وسایل بیاندازی. وقت تنگ است، باید دست‌هایت را به خودت غلبه کنی. رسالت آشپزخانه همین است. جنگ‌ دست‌ها و افکار.
  • ایزابلا ایزابلایی
میشود یه قیچی باغبانی داشته باشم؟ شاید بشود با آن لب‌های کسی که هزار هزار حرف نگفته را خورده است، قیچی کرد، شاید تنها راه مانده همین باشد. یک قیچی باغبانی.
  • ایزابلا ایزابلایی
چرا آدم‌ها وقتی پیر می‌شوند و یک‌جای بدنشان دیگر کار نمی‌کند، نمی‌شود جای خراب را کند و بیرون انداخت و رفت برایشان کلیه نو، قلب دست‌اول، پای تندرو و موی مشکی خرید؟ علم کی به آنجا می‌رسد که بشود کلیه خرابِ کار نکن را کند و با یک نو تعویض کرد بدون اینکه افراد پیر از مردن بترسند؟
  • ایزابلا ایزابلایی
همین است دیگر، آدم می‌ماند توی رودربایستی و قبول می‌کند. بعد هی گلوی خودش را فشار می‎‌دهد که چرا قبول کردی، هی دادگاه خودش را برگزار می‌کند و باردیگر و باردیگر. همین است دیگر، آدم در کشمکش شلوغی‌های این‌روزها یک تیر از دیگران می‌خورد صدتا از خودش.
  • ایزابلا ایزابلایی
آدم حتی با تیپ نارنجی و لیمویی می‌تونه شاد نباشه، با کاردستی باب اسفنجی و جغدهای دست‌ساز، با کیف‌پول قرمز نمدی که یادگاری گرفته و با هدست مشکی هدیه تولدی که روزی فکر می‌کرد مگه میشه آدم اینو داشته باشه و غصه بخوره؟ حتی با یک کیلو آلوچه و توت فرنگی، با شکلاتای پشمکی و کاکائویی و با پاستیل‌های شکلی که همشون یه لبخند بزرگ دارن و رنگی رنگی‌ان با ده‌تا دونه کش مو باریک رنگی و یه جعبه کش باریک رنگارنگ مخصوص بافت مو که قوطیش شکل شیشه شیر عروسکاست و چندتا تیکه بزرگ کاکائوی نه چندان تلخ، با خوردن خوردنی‌های عجیب و غریب و آبمیوه‌های جورواجور، با دیدن جاهای هیجان‌انگیز که ولع نگاه کردنش هی تو آدم ول می‌خوره و آدمو سیر نمیکنه؛ با داشتن کمدی که روزها براش نقشه کشیده بوده تا کتابای جدید توش بزاره و حتی با کشف اون کتابفروشی دنج و قشنگ، با هدیه گرفتن مگنت‌های روی یخچال و داشتن گلدون گل‌های مختلف و رنگی، حتی با داشتن اون جوراب پاپیو‌ن‌دار بنفش که دوماهه دلش نمیاد پاش کنه و فقط نگاهش می‌کنه و با داشتن تی‌شرت پلنگ‌صورتی و برج ایفل و دخترای لاغرعینکی با داشتن کلکسیون عروسکای ریز و پشمالو، با پرسه‌های شبانه و خواب‌های طولانی مدت صبحگاهی، حتی با دلمه پیچیدن تو برگ مو و ته دیگ کاهو و سیب‌زمینی، با موهای بافته و به باد داده و دوچرخه‌سواری‌های طولانی و کشیدن لپ‎بچه‌ها با هیچی، انگار با هیچی شاد نمی‌شه، آدم گاهی ساخته شده برای خوشحال نشدن، برای پیچیدن خودش لای پتو و تا شب غصه خوردن، آدم می‎تونه فکر کنه تا ابد همون‌طور می‌مونه، بعد یکی که شاید آدم فضایی باشه واسش می‌نویسه یواشکی دوست دارم، بعد با خودش میگه این همه وقت مرض "دوست نداشته شدن" گرفته بودم و نمی‌دونستم.
  • ایزابلا ایزابلایی