گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

۲۸ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

داشتم به بدبختی فکر می‌کردم ، که فهمیدم نمی‌خواهم دیگر به بدبختی فکر کنم. بعد دلم خواست حالم خوب شود. یادم افتادم بروم "دریم کچر" درست کنم. از توی وبلاگ یکی از دوستانم اسمش را شنیده بودم. یک آویز سرخ‌پوستی برای جذب رویا و دفع کابوس‌های شبانه. وسایل مورد نیاز داغونی که در اتاقم داشتم را جمع کردم و یک دریم کچر بسیارساده و ابتدایی درست کردم، قبلا‌ها هم فهمیده بودم که در زمینه‌ی کاردستی درست کردن استعدادافتضاحی دارم، اما خب علاقه‌اش که باشد می‌شود نادیده‌اش گرفت. دوساعتی برایش وقت گذاشتم. هی آزمون و خطا راه انداختم. درست شد حس خوبی داشت، با دست‌هایم درستش کرده بودم. چقدر دوستش داشتم. یک میخ خالی دیدم توی اتاق. جای خودش بود. گذاشتمش آنجا. شب موقع خواب حس خوبی داشتم، گمان می‌کردم توی یک چادر سرخپوستی در یکی از ایالات آمریکای نمی‌دانم چی خوابیده‌ام و بیرون چادر آدم‌های قبیله‌مان دور یک آتش جمع شده اند و من دارم به رویاهایم فکر می‌کنم. بعد خوابم برد. روز بعد نشسته بودم. پستچی برایم بسته آورده بود. جایزه‌ی داستان‌کوتاه یک کارگاه مجازی. حالم خوب شده بود. دست‌نوشته‌ای حالم را خوب کرده بود. دست نوشته‌ای که برایم آرزوی خوب کرده بود. آرزوی بلند بالا. بعد قبل از آنکه بازش کنم من هم آرزو کردم. کتابی که دوست داشتم بخوانمش و نداشتمش. بعد به آرامی روبان قرمز را باز کردم و کتاب‌ها را از تویش کشیدم بیرون. خودش بود لعنتی. شوخیت گرفته؟ نه داشتم می‌مردم. باید کسی می‌زد توی ‌شانه‌هایم. این اولین رویایی بود که یک دریم کچر ساده برایم زنده کرده بود. کتاب را برداشتم و آمدم توی اتاقم. به آرزوهایم فکر کردم. بدبختی بساطش را جمع کرده بود، داشت می‌رفت.

  • ایزابلا ایزابلایی

دو تا چنگال باید از توی ناخن‌هایم در بیاورم، هرروز آدم‌هایی که وقتی کارشان دستت گیر است پیدایشان می‌شوند و موس موس می‌کنند، بعد وقتی کارت ندارند، صورتشان را مثل پشت مرغ توی هم جمع می‌کنند را چنگ چنگی کنم. یک دمپایی ابری هم باید پشت دستم در بیاورم تا هرکس حرف‌مفت زد همچین بچسبانم توی گوشش که دماغش کتلت موی آب‌پز شود. من مختص خواباندن توی گوش و چنگ زدن توی بدن مردم هستم.

  • ایزابلا ایزابلایی

یک جلسه‌ی شل هم در حد اسهال آبکی نشسته بودیم، که تمام رییسان مربوطه باید می‌آمدند و همدیگر را ستایش می‌کردند و تا خشتکشان برای هم‌دیگر خم می‌شدند و هی همدیگر را ماچ می‌کردند و در مدح ماه رمضان و اسلام هم نطق می‌کردند، بعد در میان‌های حرف‌هایشان برای ما آدم‌های بدبخت که رییس نبودیم که هیچ، بلکه آنقدر بدبخت بودیم که در صحبت‌هایشان تماس چشمی هم باهامان برقرار نمی‌کردند و اصلا ما را نمی‌دیدند تا بدبختی‌مان نریزد توی چشم‌هایشان مبادا، در مورد کار صحبت می‌کردند. بعد آخرهایش هم باید شبهات کاری را اگر زشت نمی‌شد برطرف می‌کردند. بعد وسط‌هایش یک دخترتازه وارد به سیستم‌های کرم‌خورده‌ی مملکتی هی حرف‌های رییس را به چالش می‌کشید و برایش ماچ نمی‌فرستاد، رییس هم می‌خندید و توی دلش می‌گفت فاک سوال‌هایی را که تو بپرسی. خب چسبیده بودم. مثل کنه‌ی هشت سر. باید جواب را می‌گرفتم. تا اینجا که فحش خورده بودم، باید تا تهش فحش می‌خوردم. فحش خوردن خیلی حال می‌دهد. هی همه از آدم بدشان می‌آید. یک‌جوری آدم را نگاه می‌کنند که انگار بو می‌دهد یا خدای نکرده میان جمع آروغ بلندی چیزی زده است. مدت‌ها منتظر بودم تا با این رییس روبه رو شوم و چندتا شبهه کاری را برطرف کنم که حقی بر گردنم نماند. توی آن اداره کسی نمی‌دانست، حتی آن رییس کمی پایین‌تر از آن رییسی که حرف می‌زد. زده بود و او آمده بود، رییس خیلی بالاتر. پرسیدم. هی پرسیدم. توی این جور جلسات یک جوری به سوال‌هایتان جواب می‌دهند که شاش‌گیر شوید. یعنی اگر تا صدسال هم فکر کنید ندانید منظورشان چیست و چه گفتند. اما تا یک‌جایی آدم می‌تواند شاشش را نگه دارد، بعد می‌خواهد دنیا نباشد. باید بگوید. خب گفتم. هی یک‌جوری جواب می‌داد. که یعنی خفه شو دیگر چقدر دهانت را می‌جنبانی توی ماه مبارک رمضان همه‌مان امدیم جلسه با هم مهربان باشیم و کار مردم را بعدا به خوبی راه بیاندازیم اصلا تو چه رژ خوشرنگی زده‌ای امروز و آمده‌ای به جنگ. اما خب آخر جلسه هم نشد با هم به مهربانی حرف بزنیم. و رییس یک کمی پایین‌تر از رییس خیلی بالاتر داشت با نگاهش از رییس خیلی بالاتر بابت ‌اینکه یک دختر از او انتقاد کرده بود، سوال‌های سختی که سیاست‌هایشان هم‌خوانی نداشت پرسیده بود،  احساس شرمندگی می‌کرد که نتوانسته بود به خوبی یک دختردهان چسبان لال برای این‌جور جاها تربیت کند. چه می‌شود کرد. کیفم را برداشتم و دنبالش دویدم. برایش دست تکان دادم و از آنجا خارج شدم. خالی شده بودم. از همه مهم‌تر رییس یک‌کمی پایین‌تر صدایم زده بود و یک پرونده کت و کلفت را نشانم داده بود، مدرک جمع کرده بود، نه مدرک درست کرده بود که یعنی بار آخرت باشه بچه فیسقو. بلد بود. بیرون آمدم. تا به حال آنقدر کیسه کشی یک جا را ندیده بودم، باید به خیابان می‌زدم و تا دیر نشده بود یک قرص ضداسهال پیدا می‌کردم.

  • ایزابلا ایزابلایی

داشتم توی خواب فریاد می‌زدم، هزار سال فریاد می‌زدم، بعد از خواب پریدم، از خواب پریدم و بغض داشتم. از خواب پریدم و حالم بد بود. قسم می‌خورم مادرم داشت فکر می‌کرد علاج خوب کردن دل لرزیده‌ی دخترش یک ظرف شاتوت سیاه است. که آمد و گذاشت جلویم. نمی‌خواستم. من از شاه توت متنفر بودم. آدم وقتی یک‌هویی کسی را دوست داشته باشد، وقتی همه دوست داشتنش خالی باشد، یکه باشد، تنها باشد که شاه توت مزه ندارد. آدم وقتی کسی را دوست داشته باشد ولی دستش بهش نرشد که شاه توت دیگر قرمز نیست، دیگر شیرین نیست. شاه توت زهرمار است. بعد نوبت پدرم بود، میوه‌ها را ردیف کرده بود. می‌خواست با هسته‌ی گیلاس یک عشق نو را از دلم بیرون بکشد. خب بلد نبود. بعد نوبت بقیه بود. می‌خواستن ویتامین زورکی بدهند. بعد نوبت من بود. زیادی طاقت آورده بودم. دنیا را بی تو نمی‌خواستم. دنیا را بدون نگاه‌های زیرچشمی‌ات نمی‌خواستم. دنیا را بدون شرم حضورت نمی‌خواستم. دنیا را نمی‌خواستم اما هی خودش را به من تحمیل می‌کرد. بعد نشستم گریه کردم. عشق رسوایی دارد. مثلا توی خواب فریاد می‌زنید تا نرود. توی بیداری مادرتان می‌گوید زیر گاز را خاموش کرده‌ای و شما به جای بلی یا خیر اسم آن پارک را می‌گویید. همه می‌دانند. همه می‌دانند و هی می‌خواهند خوبتان کنند. همه می‌دانند و هی می‌خواهند حواستان را پرت کنند. همه می‌دانند و هی دلشان برایتان می‌سوزد. همه می‌دانند اما نمی‌دانند توی دلت چه خبر است. کاسه‌ی شاه توت را برداشتم. هی توت مالاندم به خودم. می‌دانید وقتی شاه‌توت می‌خورید که کس دیگری توی دلتان است، شاه توت را بالا می‌اورید. وقتی کس دیگری توی دلتان است که نمی‌بینیدش خیابان‌ها تنگ می‌شوند خفه کننده می‌شوند. بدنتان گر می‌گیرد. اتاق‌تان برای یک پنجره بال بال می‌زند. یک پنجره که حس‌های شما را به آسمان بریزد. از تاریکی می‌ترسید. می‌دانید چه کوفتی است؟ همه کوفتی. همه کوفتی هست وقتی کسی را ندارید که می‌خواهید داشته باشید. دنیا زشت است. شما مشمئزکننده هستید. حال بهم زن هستید. دیوانه کننده هستید. اما اگر همان کس باشد شما مشمئزکننده نیستید، شما فرح‌انگیزهستید، مقدس هستید، دلگرمی هستید، اما حالا تمام مردم دنیا کسی هستند که زبان مرا نمی‌فهمند. فریاد‌های مرا می‌شنوند اما نمی‌توانند دست کنند توی خواب‌هایم و تو را بیرون بکشند، مردم به درد هیچ‌کاری نمی‌خورند، فقط بلدند میوه تعارف کنند، این شمایید که هی باید فیس فیس کنید. داشتم خواب می‌دیدم کاش تو هم بودی. با یک کاسه شاه‌توت.

  • ایزابلا ایزابلایی

همیشه هم احساس لعنتیم بر عقلم پیروز می‌شود، زور دارد دیگر. شما یک قلب بزرگ خونی شصت تنی را با یک نخود اندازه‌ی کف دست من مقایسه کنید، خب قلب خونی کار خودش را می‌کند. دوستانم بروند من هم می‌روم. هرکجا بروند. حتی بروند و به بلاگفای نامرد دوباره اعتماد کنند من هم دنبالشان می‌روم. من آدم کله خری هستم. دوستانم جهنم هم بروند من هم همراهشان می‌روم و لباس‌‌هایم را بالا می‌زنم و آتش را در آغوش می‌کشم. این‌بار شاید در یک خانه‌ی جدید شروع کنم. با یک اسم جدید. جایی که مزاحم‌ها آزارم ندهند.جایی که علاوه بر مشکلات عادی روزمره‌ام یک گوشه برای نوشتنم جای آدم‌های خسیس را تنگ نکند. جایی که آدم‌ها بگذارند خود واقعیم باشند. شاید. می‌دانید که من آدم کله خری هستم.




  • ایزابلا ایزابلایی
من فکر می‌کنم رویاها بیدار می‌شوند، آدم‌ها را بو می‌کشند، نفس‌شان را می‌دمند توی آدم و بعد هی هرروز حال آدم را خوب می‌کنند.
  • ایزابلا ایزابلایی
هی آدم‌ها را از دست می‌دهم. دستانم را باز می‌کنم و می‌گویم بروید. بروید یک جایی گم‌ و گور شوید. یک ‌چیزی از آدم کَنده می‌شود، یک ‌چیزی هم توی آدم جا می‌ماند. اگر بخواهیم درست حساب کنیم، باید چیزکَنده شده را با چیز جامانده جابه‌جا کنیم تا درست بشود و موتورمان روشن شود و حال‌مان  خوب شود، ولی خب نمی‌شود. این چیزها پدر و مادر ندارند، حساب و کتاب سرشان نمی‌شود و خب چیزکنده‌شده با چیزجامانده فرق دارد. نمی‌شود حجم عظیم احساساتی را که برای یک نفر ساخته‌اید را نگه دارید از طرفی هم می‌خواهید آن احساسات توی شما بمانند نه توانایی نگه داشتنشان را دارید و نه توانایی چال کردنشان. بعد احساس آدم گیج می‌شود می‌رود، می‌ماند، هی دوباره تجدید می‌شود، با خاطرات لاس می‌زند و هی توی دل آدم می‌چرخد. بعد حال‌تان به هم می‌خورد. یک شب از فرط شادی خواب نمی‌روید، شب بعدش از فرط غم. اگر این‌بار دچار فرط شادی شدید، باور نکنید، بدانید فرط شادی ماندنی نیست، می‌آید خودش را هوا می‌کند و بعد می‌رود، روز بعد باید صدتا فرط غم دنبالش بیایند و هی نروند. بد چیزی است انتظار. انتظار اینکه برگردد آن شادی کوفتی و دوباره همه‌چیز خوب شود. چیزهای کنده شده بیایند و چیزهای جامانده بروند، اما نمی‌شود. همه چیزها همان‌طور می‌مانند. همان‌طور غمناک. بعد باید هی آدم‌ها را از دست بدهید. از آنجایی که هر24 سال از زندگی‌تان فقط یکی وجود دارد که همه چیزهایش با بقیه آدم‎ها فرق کند و این‌ها را فقط شما بدانید، خب لعنتی‌ها از دست دادنش درد دارد، آدم می‌سوزد، بعد هی باید بگوید بروید بروید. بروید گم و گور شوید.
  • ایزابلا ایزابلایی
شادی یا غم زیاد مانع حرکت قلم، ایجاد جملات و بروز احساسات می‌شود، این بدترین قسمت نوشتنم است.
  • ایزابلا ایزابلایی