گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

شادی به پروانه‌ی نارنجی چسبیده بود و پرواز می‌کرد و من در دشت پر از شقایق‌های قرمز به دنبالش می‌دویدم. گاهی به کفش‌های آل استار فیکم نگاه می‌کردم و در حالی که خودم را در حال دویدن می‌گرفتم شادی همان لحظه نام من است.
  • ایزابلا ایزابلایی
موزیک متن زندگیه من صدای پرند‌ه‌های پشت پنجره است. گاهی احساس میکنم من یک کلاغم که در بالاترین قسمت درخت خانه دارم و مهم‌ترین دغدغه‌ام همصحبتی با گنجشک‌های همسایه است که مادرشان به آن‌ها گفته با کلاغ‌ها صحبت نکنید. بلاخره این دیدگاه منفی را از بین می‌برم.
  • ایزابلا ایزابلایی

امشب در دنیای کوچکم حس کردم که چقدر خوشبختم.

  • ایزابلا ایزابلایی

خوابم نمیبره. تقریبا چهار صبحه. من از زندگیم چیزهای زیادی می‌خوام. پس چرا نمی‌خوابم؟تیک‌تاک ساعت سکوت رو چاقو میزنه. زخمی میکنه. ولی نمیکشه. آدم چهارصبح چه حرفی می‌تونه برای گفتن داشته باشه؟ اتاق رو یه تنهایی گنده داره میخوره. من مجبورم زیردوتا پتو قایم بشم. من آخرین نجات یافتگانم

  • ایزابلا ایزابلایی

همیشه این وقت سال که نزدیک به سال جدیدیم احساس تنهایی‌ام شدت می‌گیرد. یک‌جور حس گنگ. الان هم همین حس رو دارم. برای همین لاک زردم را برداشتم و سعی کردم به بهترین نحو لاک بزنم یک پروسه دوساعته زمان برد، اما بد نشد ولی من توقعم این بود در حد ناخن‌های کاشت شده و جینگول مینگول شده دربیاد که درنیومد. امشب قورمه سبزی داریم و بوی آن همه خانه را گرفته. دوشاخه گل برای بابا خریدیم. خواهرم موهایش را صاف کرده دیشب با هم دعوا کردیم و اون سه‌راه برق رو گرفت چون خودش خریده و نذاشت من گوشیم رو شارژ کنم. البته ده دقیقه بعدش گذاشت. امروز هم با برادرم سر هزار تومان دعوا کردیم. راستش را بخواهی من این دعواهارا دوست دارم. قصد دارم هزارتومانش را ندهم تا دلم خنک شود. مادرم توی یک ظرف سفالی سرکه ریخته و الان تمام سرکه‌ها پریده. من یک دست لباس خوشگل دارم که قصد دارم برای سال تحویل بپوشم. از دیشب آیدا را ندیدم و به جاش خواهرم یک فیلم یک دقیقه و بیست ثانیه‌ای فرستاده که فکر کنم هزار بار دیده‌ام تا الان. برایم جالب است و دلم می‌خواهد تمام حرکاتش را آنالیز کنم. هربار که فیلم را میبینم هیجان زده می‌شوم و می‌خواهم با همه درباره‌اش حرف بزنم ولی اعضای خانه دیگر خسته شده‌اند و می‌گویند حرف‌هایم تکراری است‌ در همین لحظه آیدا این‌ها آمدند خانه ما و من مجبورم بروم. 

  • ایزابلا ایزابلایی
خب طبق همه سال‌ها جمع‌بندی امسالم این بود که راضی هستم از خودم‌. مقدار زیادی صبور شده‌ام. دیرتر از کوره در می‌روم. بیشتر به مردم لبخند می‌زنم. سعی کردم مهربان‌تر باشم و ختی برای لحظه‌ای هم شده دنیا را به جای قشنگ‌تری تبدیل کنم. این اصل زیستن من است. رشد در هرشرایطی. مرسی. میکروفن را به بغل دستی می‌دهد.
  • ایزابلا ایزابلایی
عمو فیروز، آدمای رنگی سرچهارراه، دست فروشی که مگنت پروانه می‌فروخت، آیدا که برای اولین بار خندید یعنی من دیدم در تماس تصویری، صدای مادرم، حال و هوای نوروز، جوانه‎‌های درختان، کیکی که از شیرینی پزی گرفتم و همانجا قاپ زدم و خوردمش و دخترک زرد پوش توی کالسکه خوشحالی‌های دیروزم بود. این چالش صدروز که الان روز ششمش هستیم را دوست دارم. به ذهن برنامه می‌دهد که دنبال شادی باش. دنبال چیزهای کوچک باش. اطرافت را ببین. با ذوق‌تر باش. من خوشم می‌آید.
  • ایزابلا ایزابلایی

امروز خودم رو به یک چالش دعوت کردم. توی اینستاگرام زیاد دیدم. اوایل به نظرم مسخره اومد.  فکر کردم باید چیزهایی را در خودم تغییر بدهم. اینکه خیلی بیشتر خوشحالتر باشم. از چیزهای خیلی کوچک. خیلی ریز. اینکه بیشتر ببینم و ذوق کنم. بیشتر سعی کنم از ته دل بخندم. سعی کنم شادی از ویژگی‌های من باشد. فکر می‌کنی آسونه اولش؟ صدروز خوشحالی. این که چیزی نیست. با خودت می‌گی حتما می‌تونم. همین امروز صبح وقتی خودم رو به چالش صدروز خوشحالی دعوت کردم. داشتم دنبال خوشحالی روز اولم می‌گشتم. صدای پرنده‌ها وقتی پنجره اتاقم رو در خوابگاه  باز می‌کنم؟ خوبه آیا، بده؟ اصلا خوشحالی حساب می‌شه؟ خامه کاکائو؟ استیکر جودی آبوت؟ اصلا خوشحالی یعنی چی؟ اینکه توی دلت یک بارقه‌ی خیلی خیلی کمرنگ از امید هم باشد جز خوشحالی حساب می‌شود یا نه؟ و ملاک تشخیص اینکه چیزی باعث خوشحالی می‌شود چیست؟ همه چیز از یک فردی به فرد دیگر تغییر می‌کند. اما من به وضوح میبینم که از خیلی چیزهایی که قبلا خوشحال می‌شدم الان نسبت بهشان بی تفاوتم. پارسال چیدن سفره صبحانه با دوستانم خیلی خوشحالم می‌کرد الان برایم عادی است. این روند عادی شدن را باید یک کاری کرد. که همیشه تازه بماند و نگذارد حس رخوت و ناامیدی جوانه بزند. خوابگاه قبلا من در یک آپارتمان بسیار کوچک و اتاق خیلی کوچک بود که همیشه دلم می‌گرفت. الان جا به جا شده‌ام صبح که چشم‌هایم را باز میکنم صدای پرنده‌ها را می‌شنوم. این یک خوشحالی است؟ من دوستش دارم. شاید خوشحالی باشد. شاید خوشحالی باشد در صورتی که مثلا من آن روز همه‌چیز بر وفق مرادم باشد. پول داشته باشم، آزمایشاتم خوب پیش رفته باشند، همه با من رفتار مناسبی داشته باشند و آن روز حال من خوب باشد و این صدای پرنده‌ها هم مزیدی بر علت این باشد که من حالم خوب است، یعنی با صدای آنها تا عرش بروم و کیف کنم. اما آیا اگر ان روز من حالم خوب نباشد این صدا به تنهای می‌تواند حال مرا خوب کند و تبدیل به خوشحالی آن روزم شود؟ من فکر می‌کنم ملاک آن باید همین باشد. باید روی خودم کار کنم. چیزها به تنهایی حالم را خوب کنند. به تنهایی برایم یک عصر و یک فنجان چای با یک موزیک یا فیلم یا کتاب کافی باشد. من آن حال سکون همیشگی را دوست ندارم. اینکه این خوشحالی‌ها برایم عادی شود دنبال آن حس گمشده‌ام. آن ذوقی که درونم را گاهی قلقلک می‌دهد، می‌خواهم هرروز قلقلک بدهد. با دیدن چیزهای کوچک. من و ما چقدر نیاز داریم توی این روزهای سخت که مشکلات تبر نابودی ما را برداشته‌اند، برای خودمان یک کاری کنیم.  این پروژه را شروع کردم. هرروز دنبال خوشحالی می‌گردم، حتی بعضی روزها سعی می‌کنم بدون دلیل راضی، امیدار و شاد باشم. همین روز اول به خودم قول می‌دهم که توقع را کنار بگذارم. از آدم‌ها هیچ انتظاری نداشته باشم. این در عمل خیلی سخت است. اما سعی می‌کنم. من به شادی نیاز دارم پس به دستش می‌آورم. صد روز خوشحالی با دلیل و بی دلیل. امیدوارم روز آخر بتونم نتایجی که از لحاظ روحی یا رفتاری در من ایجاد می‌کنه رو بنویسم.

  • ایزابلا ایزابلایی
به خودم گفتم امسال لباس عید نمیخرم من دیگه بزرگ شدم لباس عید چیه. البته بیشتر چون گرون بود. اینقد گرونه که خودمو قانع کردم نخرم. چون آنالیز GCیم مونده و باید پولشو بدم. پول خوابگاه و سنوات دانشگاهم روش. بعد اونوقت برم لباس بخرم. یکی دوهفته پیشم یه مانتو توی آف خریدم 70 تومن. صورتی کمرنگ با آپشنای خاکستری رنگ. جالبه. ولی من پولدار شم لباس زیاد می‌خرم. عاشق اینم هرروز یه تیپ جدید بزنم و کیف کنم. شایدم یه روز رفتم توی کار مد. یا مثلا مدل شدم. البته برای مدل شدن آپشن زیباییش رو ندارم. پس ترجیح میدم یه کارگاه داشته باشم توش ظرف و ظروف سفالی و چینی و اینا نقاشی کنم و کلی چیزای هنری. البته نقاشیمم زیاد خوب نیس ولی خب سعی میکنم خوبش کنم. شغل دیگمم یه دختر سفیدپوش آزمایشگاهی که هرروز روی باکتری‌ها و ژن‌های عجیب غریب کار می‌کنه و اگر نتیجه نگرفت غر نمی‌زنه. تو همه این افکارم غرقم و رزومه نه چندان پرپیمونم رو می‌فرستم به ایمیلی که نوشته و امیدوارم بلاخره یه جایی برام کار پیدا شه. سعی میکنم دوام بیارم. تمام این روزها می‌گذره و من می‌تونم تمام رویاهامو داشته باشم.رویای یک کارگاه کوچیک برای خودم. یک شغل آزمایشگاهی. یک دخترمستقل از پایان‌نامه دفاع کرده. رویای کادو خریدن برای مامانم. آیدا. داداش. بابا و دوخواهرم. و داماد خانواده‌مان. آیدا را نمی‌شناسید؟ عضوجدید خانواده خواهرم. دوماهه. دارای چال لپ. بامزه‌ترین کودکی که تابحال دیده‌ام. با دست‌هایی که همیشه به حالت خاصی روی هم قرار می‌دهد و هرکسی را وادار می‌کند که دلش غنج برود. خب حالا. داشتم می‌گفتم. رویای هردفعه کادو خریدن من رو دیوانه کرده. برای مامانم لباس‌های رنگی گلدار با پارچه‌های فاخر چون خودش کم لباس می‌خره و ارزان. برای بابایم کفش و ساعتای ساده و شیک. برای آیدا تل مو، جوراب، لباس‌های تورتوری و کتاب قصه. برای خواهرکوچیکه مدادشمعی ترجیحا 36 رنگ یا خودکارهای رنگی و برای همه چیزهایی که خوشحالشون میکنه. من دیگه بزرگ شدم باید شروع کنم به خوشحال کردن خانواده‌ام. ایمیل رو فرستادم. اولین گام در جهت تحقق بخشیدن. اگر رویاها نروند.
  • ایزابلا ایزابلایی
همین امروز که دوش آب را باز گذاشته بودم و آب تمام تنم را پوشانده بود به این فکر کردم که آیا همه چیز درست خواهد شد یا من خواهم توانست همه چیز را درست کنم؟ همه چیز درست خواهد شد یعنی چی؟ رضایت درونی من کجا جا مانده و کی از فشار رها خواهم شد؟ بعد به این فکر کردم احتمالا هیچ‌وقت. هرروز یک چالش جدید است. یک میدان جنگ جدید و تو تنها مبارز جبهه مقابل و پذیرش این، یک مقدار برایم سنگین بود.
  • ایزابلا ایزابلایی