به همین سادگی است، همه چیز یادت میرود، نگرانیهایت پشت ذهنت دست و پا میزنند و دستهایت در نبرد با قابلمههای روی و چدن پیروز میشوند، همیشه همین است، قدرت دستها میتواند بزرگترین افکار را از شما براند و شما را تا مزرهای آزادی و رهایی از اسارت غمها نجات دهد، آشپزخانه رسالتش این است، ساخته شده است برای نجات دادن.
او شما را با دلی پر از اندوه و نگرانی تحویل میگیرد و با دلی تهی از همهچیز تحویل میدهد، باید دل به دلش دهی. کار برای انجام دادن و دستهایت را به کار گرفتن زیاد دارد. کار برای به خواب بردن درونت زیاد دارد. برمیداری گوجه و خیارها را توی جا میوهای یخچال میاندازی، میبینی پیازها بویشان حواست را گرفته، پیازها توی سبدشان جا میگیرند ، سالاد میوه روی میز منتظر سروسامان یافتن است، کمی مزه مزه میکنی، یاد مرغهای همسایه میافتی، مرغ سالاد میخورد؟ سالاد میوه؟ یقینا باید سالادهایی با چنین برشهای با ظرافت و هنرمندانهای را دوست داشته باشند، کمی از سهمشان را برمیداری و بقیه را گوشهای میگذاری.
لعنتی لکه به این بزرگی جان میز را به درد آورده است، پیس پیس شیشه پاک کن تو را قلقلک میدهد و همهجای میز را با پارچه نخی گلگلی لکه گیری میکنی، وسواست عود میکند از این طرف میز به آن طرف میز هی بیشتر پارچه را میمالی، که نکند لکهای، خشی، چیزی مانده باشد، قرص های جوشان و انواع مسکنها را جمع و جور میکنی و یادت میافتد که سفره نان را تمیز نشده و نامنظم پیچیده شده است، سفره را باز میکنی، نانهای ریز خشک شده را جدا میکنی و گوشههای سفره را روی هم میگذاری مرض قرینه کردن اشیا تازه به جانت میافتد، آخ که خوب مرضی است، هی دو طرف گوشههای سفره را روی هم میگذاری و هی مثل هم نمیشوند و دوباره و دوباره. بلاخره درست میشود.
قرینه کردن به جانت افتاده است، به جان پردههای گل قهوهای با زمینهی روغن گرفته تا گوشههایشان را قرینه کنی. دو تا قوطی نمکدان و فلفلدان هم قرینه نشدهاند، باید آنها را درست، صاف و بدون زاویه با خودشان و با زاویه مساوی نسبت به عرض میزها و میلههای صندلی قرار بدهی و هی تکانشان بدهی تا درجای مناسبشان قرار بگیرند.
پارچهها حالا چربی گرفتهاند باید آنها را شست و چلاند و توی آفتاب آخرین روزهای اردیبهشتی قرار داد، موکت کف آشپزخانه رد سوختگی را با خودش عجین کرده انگار که با آن متولد شده، تیکتاک ساعت بالای کابینت ساعت سه بعدازظهر را نشان میدهد؛ دستهایت خستهاند، تنت آسوده.
میخواهی برگردی. میخواهی باز هم به کارهای بامزه آشپزخانه برگردی، سیم ظرفشویی را به تن سینک بیاندازی، جاظرفی را خالی کنی. نگران رنگپریدن گلهای رنگی ظرفها باشی، نگران درشت بودن قندهای داخل قندان و لهیدهشدن گوجههای داخل یخچال. نگران نبستن شیرهایی که میخواهی ماستشان کنی و نگران بو گرفتن دستهایت که سیرو پیاز بهشان چسبیده است.
میخواهی تا ابد نگران این چیزها باشی. نگران اینکه شربت آبلیمو را یکبار گلاب بزنی و یکبار خاکشیر و طعم جدید بیافرینی یا اینکه مرباهای توت فرنگی را با آلبالو قاطی کنی یا جدا جدا بپزی.
به جایی میرسی که نگرانیهای آشپزخانهای میخواهی. میخواهی برایت مهم باشد که گوشهی استکان ازران قیمتت پریده و مثل بقیه استکانها نیست و انجیرهای توی فریز بدجور خشک شدهاند و زیردندان قرار نمیگیرند. زیرگاز ته بگیرد و ته دیگ کمی برشته شود، تو این چیزها را میخواهی. این چیزها را این نگرانیها را.
دنیای دستها را با تعطیلی افکاربیهوده میخواهی. باید بازهم به آشپزخانه بروی، باید خودت را به جان تمام ظرفها و وسایل بیاندازی. وقت تنگ است، باید دستهایت را به خودت غلبه کنی. رسالت آشپزخانه همین است. جنگ دستها و افکار.