بعضی وقتها بیحوصلگی میشود عصای دستم و من پیرزنی که به راه رفتن علاقه دارم ولی بدون عصا دستم بسته است. تا به حال عصای دست کسی بودهای؟
بعضی وقتها بیحوصلگی میشود عصای دستم و من پیرزنی که به راه رفتن علاقه دارم ولی بدون عصا دستم بسته است. تا به حال عصای دست کسی بودهای؟
نوشتن بلد نیستم وقتی قرار باشد از عضو جدید خانوادهمان که قرار است به زودی عضوتر شود، بنویسم. از غریبهای که توی دلها جا باز میکند و میشود یکی از خودتان. اولش دلتان میگیرد وقتی بدانید نقشههای شبانه و دردلهایتان را مدتی، ماهی، سالی شاید لحظهای بعد را مجبورید به کمد و تخت و قاب عکس بگویید و خواهرکوچولویتان که در واقع کوچولو نیست، بانوی خانهای دیگر باشد. پیچیده است کسی را دوست دارید ولی نمیتوانید او را نگه دارید.
شال قرمز را روی سرم انداختم و رژلب سرخ به لبهایم مالیدم و توی آینه به خودم نگاهی انداختم، گفتم شکل انار شدم؟ گفت لپاناری. خندیدم، گفت لبهات انار نیست، نگاهش کردم، گفت لپ اناری، لبهات سرزمین گل سرخه. شال قرمز را روی سرم جابه جا کردم، دقیقتر توی آینه خودم را نگاه کردم، گفتم من انار دوست دارم، انار میوهی عشقه. گفت انار خانم، گلهای سرخ را با توت فرنگی و گیلاسها به اشتباه انداختهای، همگی معنی خودشان را فراموش کردهاند. گفتم تو من را به اشتباه انداختهای همه شبیه تو شدهاند، شالم را نگاه کردم، کمتر قرمز بود، دستهای تو معنای سرخی و گرما بودند.