گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

بوی خون می‌دادم. همان خونی که وقت‌های خجالت یا ذوق توی گونه‌های آدم می‌دود. از کجا معلوم بود که خون چه کسی است؟ می‌تواند خون هزاران آدم رهگذری باشد که هرروز با بی تفاوتی از کنارم می‌گذرند، یا آدم‌هایی که آزارم داده‌اند یا هر آدم معمولی دیگر. بوی تعفن پره‌های دماغم را می‌جنباند. با دقت تمام دست‌هایم را توی روشوی با آب تمیز می‌کنم، لباس‌هایم را توی ماشین لباسشویی می‌اندازم. ماشین لباس‌شویی کهنه‌ای که هردورش هزارساعت طول می‌کشد، لبه‌هایش پوسیده و زنگ زده‌اند و شیشه گردش کدر و زرد شده، حواسم را پرت می‌کند، تقریبا اثری از بوی خون نمانده، همه چیز عادی است، ساعت طبق معمول هرروز به این وقت دوازده ظهر را نشان می‌دهد، شوفاژ از کار افتاده و سطل زباله پر از زباله‌های روزهای قبل است. موهایم را شانه می‌زنم. بوی خون تازه در تمام جانم نفوذ می‌کند، آدم‌های زیادی کشته‌ام و بعد روزهای دیگر و آدم‌های دیگر. من تمام آدم‌هایی که دوست داشته‌ام را کشته‌ام و روزهای دیگر باز هم دوست داشته‌ام و آدم‌های دیگر. دوست داشتن سایه مرگ است، هرروز کسی را کشته‌ام و فردا با درد انگشت‌هایم پرده را کنار زده‌ام به آن امید که امروز دیگر کسی را دوست نخواهم داشت.
  • ایزابلا ایزابلایی