عاشق کشف کردن راز آدمها بودم، همه چیز از اتاق عمویم شروع شد، با آن کتابخانهی پر از کتاب. روزها کنجکاوی باعث میشد میان کتابها جولان بدهم و برای خودم دنیایی بسازم، بهترین موقع ظهرها بود، وقتی که همه خواب بودند، کسی کاری به کارم نداشت و بدون خجالت میتوانستم هرچه را که میخواهم بیرون بکشم، یک روز چشمم به دفترچهای ان بالا افتاد. بالاترین قفسهی کتابخانه. نزدیک سقف.
میدانستم مال عمویم است. میخواستم هرچه زودتر بخوانمش. آن روزها
عمویم زن نمیگرفت. مطمئن بودم باید در دفترچهی خاطراتش از عشقش نوشته باشد، میخواستم
با ذهن کوچک و بچهگانهام بدانم چه کسی باعث شده عمویم زن نگیرد.
یک روز تا نصفههای کتابخانه از قفسهها آویزان شدم، میانههای راه دستهایم ضعیف شد و پرت شدم پایین و گومب صدا دادم. اما خودم را زیر ملحفه آن گوشه اتاق کشاندم، که یعنی من خوابم و اتفاقی نیافتاده است. زانوهایم تا چندروز بنفش شده بودند. آنقدر آن راه را بالا رفتم تا یاد گرفتم چهجوری باید به آن دفتر برسم، یک روز تمام خطوط را با حرص قورت میدادم ولی ردی از معشوقهی عمویم ندیدم. ناامید و با مشقت دفتر را سرجایش گذاشتم و به معمای حل نشده فکر میکردم. روزهای بعدی لنگههای کمد پایین کتابحانه توجهم را جلب کرده بودند، چرا هیچوقت کلیدی روی قفلهایشان نبود؟ هرروز خودم را به اتاق میرساندم و بعد از وارسی کتابها دنبال کلیدها بودم. آنقدر کتابها را بیرون کشیدم تا دو کلید زرد را زیر یک کتاب سنگین دیدم. ناکس آن بالاها جاسازیاش کرده بود. آن روز فرصت نبود و نمیشد درب کمد را باز کرد. یک روز که چشم همه را دور دیدم رفتم سراغ کمد.
اولی کمد عمهام بود. روی درهایش عکس چند هنرپیشه و خواننده مرد را چسبانده بود گمانم. من آنها را نمیشناختم. همان لحظه که عکسها را دیدم، تصمیمم را گرفتم، باید از عمهام متنفر میشدم که عاشق این همه مرد شده بود. بعد توی وسایلش دنبال چیزهایی گشتم که شکل دانشگاهشان باشد. چند کارت پستال آن گوشه دیگر افتاده بود. از یکی که گلهای قرمز قشنگی با پیش زمینهی کرم رنگ و جملات انگلیسی داشت خوشم امد. زیر پیراهنم قایمش کردم و کش شلوارم را انداختم رویش و دستهایم را جلوی شکمم غلاف کردم و هرگز شک نکردم که کسی مرا با آن حال آشفته و دستهایم ببیند. بعد نوبت کمد عمویم بود، پر از آت و آشغال بود. آلبوم عکسهای عمویم با دوستهای زشتش و شلوارهای خمرهای و موهای یک وری. آلبومهای پراز تمبرهای گوناگون. و چیزهایی که برای یک دختربچه ده دوازده ساله جالب نبودند. بعد هی کارت پستال عرق میکرد و مجبور بودم کش شلوارم را جلو بدهم تا عرقها خشک شوند و کارت پستال خراب نشود. با سختی فراوان کارتپستال را از خانهی پدربزرگم رد کردم. در خانه جرات نداشتم بگویم آن را بدون اجازه برداشتهام و در واقع دزدی کردهام. گفتم مال عمه است، یعنی عمه داده به من. کسی هم پا پی نشد. یک قاب زردرنگ خالی داشتیم توی خانه. انگار برای این کارت پستال ساخته شده بود. گذاشتمش توی قاب. عجب چیزی شده بود. هرروز نگاهش میکردم و کیفور میشدم. بعد یک روز فکر کردم جایی برایش پیدا کنم. ویترین کمد قهوهای فقط آن قاب را کم داشت، آن را گذاشته بودم آنجا،پربازدیدترین جای خانه و هرگز شک نکرده بودم که عمهام با دیدن جای خالی کارتپستالش و رویتش در خانه ما شک کند و آن را بشناسد.
*از وبلاگ بلاگفایم
رفتم دم قبرستون، همه ساکت بودن، یه قبره بود که مثل بقیه بود، ولی من همونو انتخاب کردم. وقتی مُردی با بقیه فرقی نداری، تیکه سنگ که با تیکه سنگ فرق نداره.
رفتم دم همون قبره. خیلی کثیف بود. کهنه بود. نشستم، شالمو کشیدم رو صورتم. گریه کردم براش. فک کردم باید یکی باشه برا آرزوهای برآورده نشده آدم گریه کنه. دلم میخواست برم بالا قبر همشون برا آرزوهای همشون گریه کنم، برا آدمای بدریخت و بدجنس، میخواستم سرهرقبری زار بزنم. برا اونایی که هیشکی دوسشون نداشت. برا اونایی که هیشکی نبود برا چیزایی که دوس داشتن و بهش نرسیدن گریه کنه.
برا قبر کناریشم گریه کردم. با هم حرف زدیم. فقط مردهها زبون آدم رو میفهمن. فقط اونان که خوب به حرفات گوش میدن. فقط اونان که میفهمنت. یه بچه بود که سرقبرش بادکنک گذاشته بودن. دوتا بادکنک صورتی. زدم بادکنکاشو ترکوندم، هیشکی ندید. چون هی دوس داشت باهاش بازی کنه ولی نمیتونست.
با یکی داشتم حرف میزدم، میگفت تو دنیا چایی میریخته سرجاده تو یه کافه و به دردای آدما گوش میداده. ولی انگار هیشکی نبوده بهش گوش کنه. اینارو وقتی نگاش کردم فهمیدم. چون وقتی ازش سوالم میکردی دوس داشت گوش بده. فک کنم خیلی وقت بود کس و کارش نیومده بودن طرفش.
به نظرم تو قبرستون نباید رو قبرا بنویسن این فلانیه. یه سنگ قبر سفید. هردفعه همه برن برا مُردهها هم گریه کنن. اینجوری هیشکی تنها نمیمونه. شاید اونایی که یواشکی همو دوس داشتن و مردن یکیشون، یه بار میتونستن با هم حرف بزنن و گریه کنن.
به یکی قول دادم براش سیگار بدزدم. بهش میومد دلش برا پک زدن تنگ شده باشه. ولی خب میدونی بعدش پشیمون شدم. چون گمش کردم. ولی براش سیگار روشن میکنم. مطمعنم اون منو گم نکرده.
یکی بود عکس نداشت ولی عاشقش شدم. قبرش سیاه بود. اسمشو یادم نیست. همون قبره که نشستم و برا خودم گریه کردم. بهش گفتم دیگه طاقت ندارم. نمیخوام برات گریه کنم. میخوام برا خودم گریه کردم، سرقبر بقیه هم برا خودم داشتم گریه میکردم. هیچی نگفت. گفتم اینجا چه آرومه. انگار خبری از اون چیزایی که من میگم نیست. گفتم توروخدا به کسی حرفامو نگو. یه چیزایی بهش گفتم که اونم گریهاش گرفت فکرکنم. ولی گریه نکرد. گفت خیلی وقته گریه نمیکنه. نمیتونه. لگد زدم تو قبرش. گفتم چرا نمیتونی. این قبرزپرتی چیه که تو نتونی. بیشتر مشت زدم. حرصش گرفته بود. گفتم بیا با هم گریه کنیم. با هم زار بزنیم. برا خودمون. وقتی اشکامون تموم شد برا همه اینا برا همه آرزوهای زیر خاکشون گریه کنیم. خندید. گفتم چه عجب بدبخت. ولی بعدش بد پشیمون شدم بد. دلش گرفت. دیگه هیچجوری نتونستم حرف بزنم. گفت دلش نگرفته ولی معلوم بود گرفته. دلم میخواست یه چیزی بذارم براش که جبران شه. تو کیفم گشتم هیچی نبود. به جزجاسوئیچی بازش کردم. یه جایی اون زیرمیرا کنارقبرش قایمش کردم. گفتم اگه دوس داشتی بخند. گفت نرو. گفتم نمیشه. تموم قبرستون مال منه. گفتم اون جاسوئیچیه رو دلت گرفت نگاه کن. گفتم چندساله من همش نگاش کردم. رد چشمام روش مونده. نگاش کنی کمتر تنها میمونی اینجا.
رفتم زیر یه درخته. بعدش قبره رو گم کردم. چندجا رو گشتم ولی قاطی شده بودن. رفتم دم یه قبره دیگه ولی با صاحاب قبلیه که براش جاسوئیچی گذاشتم حرف زدم. گفت دیدی بهت گفتم نرو. گفتم اگه سرزنش کنی میزنم تو قبرت که دهنت صاف شه. گفت برو از تو قبرستون. زیاد بمونی توام میشی یکی از ما.
وقت اومدن یه قبره بود که خیلی برام آشنا بود. همونی که هیشکی تا حالا براش گریه نکرده بود، خیلی شبیه خودم بود. یکم براش گریه کردم، گفت دست بردار. برا قبر خالی گریه نکن. گفتم مگه تو توش نیستی. گفت نه من خودتم. بلندتر گریه کردم، که صداشو نشنوم، پاشدم دویدم، خیلی دویدم، تند اونقدر تند که روقبرها لیز میخوردم، چشمامو وا کردم هرچی میدویدم قبرا تموم نمیشد.
نشستم همونجا بوی دنبه میاومد، دقیقا نمیدونم بوی دنبه چجوریه ولی اونجا میون اون همه قبر فقط بوی دنبه میچسبید. بوی دنبه موشها. تا حالا دنبه موش ندیدم خیلی دوست داشتم میدیدم. ولی اون لحظه میخواستم برم یه جایی که هیچی نباشه، حتی قبرم نباشه، خیلی دویدم. آخرش سرمو گرفتم بالا رسیده بودم دم یه قبرستون دیگه، اصلا ساکت نبود، قبرستون زندهها، هرچی گشتم خودمو پیدا نکردم. فک کنم اون پسر قبر سیاهه برم داشته بود.
هرچی بود از دم این قبرستون شروع شد. همینجایی که هرروز میمیریم و تو چندتا قبر خودمونو جا میذاریم اینور اونور، همینجایی که هرروز هرچی میریم جلوتر قبرهای خودمون رو میبینیم. همینجایی که اصلا ساکت نیست، آرامش نداره ولی قبر داره.