گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

یکی باید باشد وقتی داری برگ‌های کامل خشک نشده نارنجی را سرنخ می‌اندازی و برای خودت گردنبند درست می‌کنی از راه برسد و نخ را بگیرد، از برگ‌ها برایت تاج درست کند و به موهایت آویزان کند. یکی که بگوید پاییزخانم موهای شما چقدر به برگ‌ها می‌آید.
  • ایزابلا ایزابلایی
-دوست دارم توی زندگی بعدیم کاکتوس باشم.
چرا؟
-می‌خوام عاشق یه کرگدن پیر با گردن چروک و پوست وارفته بشم.
خب؟
-کرگدن غم‌هاش بزرگه، هرکدوم اندازه هیکلش. شایدم خیلی بیشتر.
بعد چی میشه؟
-بهش می‌گم هرروز یه دونه غم آویزون کنه به خارهام، قبول می‌کنه حتما، چون دردم نمی‌گیره، من خار دارم. اونجوری من قشنگ‌تر میشم و اون کرگدن‌تر.
چه جوری عاشقش می‌شی؟
-وقتی داره گریه می‌کنه میبینمش.
مگه کرگدن‌ها گریه می‌کنن؟
-همه پیرا گریه می‌کنن.
کرگدنای پیر چه جوری‌اند؟
-مثه کاکتوسی که همه خارهاش ریخته.
کاکتوس خارهاش بریزه چی می‌شه؟
-دیگه چیزی نداره بهش دل خوش کنه. منتظر می‌مونه که کرگدن پیر سرش رو ببره.
  • ایزابلا ایزابلایی
چشم‌هایم را درون گودال‌های عمیق دفن کردم، دست‌هایم را توی خاک کاشتم و تندترین‌طوفان‌ها را مقبره‌ی موهایم کردم، پاهایم را استخوان سگ‌ها کردم و با رگ‌هایم آسمان و زمین را به هم کوک‌های درشت زدم، دیگر چیزی نمانده بود، داشتم می‌دویدم با بدنی که پا نداشت، و  سر نداشت و دست نداشت و چشم نداشت و لب‌هایش زخم‌های کاری‌‌ای داشت شبیه گل‌های انار. داشتم می‌دویدم با لب‌هایم. با گل‌های انار. من نبودم. خودم را دور ریخته بودم. وسایلم را گذاشته بودم و می‌دویدم. داشت دیر می‌شد. اگر صدایم را دور نیانداخته بودم می‌توانستم فریاد بزنم می‌توانستم با گلوی تمام بادها فریاد بزنم، اما چیزی گذشته بود، آن لحظه اگر رسیده بودم، اگر می‌رسیدم، اگر نمی‌خواستم تمام گل‌های انار را از لب‌هایت آویزان کنم، اگر ‌لب‌هایم را توی رودخانه انداخته بودم، شاید با باران‌های امروز عصر می‌توانستم تو را ببوسم، چه فرقی دارد، ماهی باشم یا رودخانه‌های جاری. اما دیر رسیدم و بعد هرگز دست‌هایم سبز نشد و بعد گل‌های انار هرگز انار نشدند و من هرگز دست‌هایم را برای چیدن گل‌های خشک‌شده‌ای که هرگز از شاخه جدا نمی‌شوند، پیدا نکردم.
  • ایزابلا ایزابلایی

عاشق کشف کردن راز آدم‌ها بودم، همه چیز از اتاق عمویم شروع شد، با آن کتابخانه‌ی پر از کتاب. روزها کنجکاوی باعث می‌شد میان کتاب‌ها جولان بدهم و برای خودم دنیایی بسازم، بهترین موقع ظهرها بود، وقتی که همه خواب بودند، کسی کاری به کارم نداشت و بدون خجالت می‌توانستم هرچه را که می‌خواهم بیرون بکشم، یک روز چشمم به دفترچه‌ای ان بالا افتاد. بالاترین قفسه‌ی کتابخانه. نزدیک سقف.

می‌دانستم مال عمویم است. می‌خواستم هرچه زودتر بخوانمش. آن روزها عمویم زن نمی‌گرفت. مطمئن بودم باید در دفترچه‌ی خاطراتش از عشقش نوشته باشد، می‌خواستم با ذهن کوچک و بچه‌گانه‌ام بدانم چه کسی باعث شده عمویم زن نگیرد.

یک روز تا نصفه‌های کتابخانه از قفسه‌ها آویزان شدم، میانه‌های راه دست‌هایم ضعیف شد و پرت شدم پایین و گومب صدا دادم.  اما خودم را زیر ملحفه آن گوشه اتاق کشاندم، که یعنی من خوابم و اتفاقی نیافتاده است. زانوهایم تا چندروز بنفش شده بودند. آنقدر آن راه را بالا رفتم تا یاد گرفتم چه‌جوری باید به آن دفتر برسم، یک روز تمام خطوط را با حرص قورت می‌دادم ولی ردی از معشوقه‌ی عمویم ندیدم. ناامید و با مشقت دفتر را سرجایش گذاشتم و به معمای حل نشده فکر می‌کردم. روزهای بعدی لنگه‌های کمد پایین کتابحانه توجهم را جلب کرده بودند، چرا هیچ‌وقت کلیدی روی قفل‌هایشان نبود؟ هرروز خودم را به اتاق می‌رساندم و بعد از وارسی کتاب‌ها دنبال کلیدها بودم. آنقدر کتاب‌ها را بیرون کشیدم تا دو کلید زرد را زیر یک کتاب سنگین دیدم. ناکس آن بالاها جاسازی‌اش کرده بود. آن روز فرصت نبود و نمی‌شد درب کمد را باز کرد. یک روز که چشم همه را دور دیدم رفتم سراغ کمد.

اولی کمد عمه‌ام بود. روی درهایش عکس چند هنرپیشه و خواننده مرد را چسبانده بود گمانم. من آنها را نمی‌شناختم. همان لحظه که عکس‌ها را دیدم، تصمیمم را گرفتم، باید از عمه‌ام متنفر می‌شدم که عاشق این همه مرد شده بود. بعد توی وسایلش دنبال چیزهایی گشتم  که شکل دانشگاهشان باشد. چند کارت پستال آن گوشه دیگر افتاده بود. از یکی که گل‌های قرمز قشنگی با پیش زمینه‌ی کرم رنگ و جملات انگلیسی داشت خوشم امد. زیر پیراهنم قایمش کردم و کش شلوارم را انداختم رویش و دست‌هایم را جلوی شکمم غلاف کردم و هرگز شک نکردم که کسی مرا با آن حال آشفته و دست‌هایم ببیند. بعد نوبت کمد عمویم بود، پر از آت و آشغال بود. آلبوم عکس‌های عمویم با دوست‌های زشتش و شلوارهای خمره‌ای و موهای یک وری. آلبوم‌های پراز تمبرهای گوناگون. و چیزهایی که برای یک دختربچه ده دوازده ساله جالب نبودند. بعد هی کارت پستال عرق می‌کرد و مجبور بودم کش شلوارم را جلو بدهم تا عرق‌ها خشک شوند و کارت پستال خراب نشود. با سختی فراوان کارت‌پستال را از خانه‌ی پدربزرگم رد کردم. در خانه جرات نداشتم بگویم آن را بدون اجازه برداشته‌ام و در واقع دزدی کرده‌ام. گفتم مال عمه است، یعنی عمه داده به من. کسی هم پا پی نشد. یک قاب زردرنگ خالی داشتیم توی خانه. انگار برای این کارت پستال ساخته شده بود. گذاشتمش توی قاب. عجب چیزی شده بود. هرروز نگاهش می‌کردم و کیفور می‌شدم. بعد یک روز فکر کردم جایی برایش پیدا کنم. ویترین کمد قهوه‎ای فقط آن قاب را کم داشت، آن را گذاشته بودم آنجا،پربازدیدترین جای خانه و هرگز شک نکرده بودم که عمه‌ام با دیدن جای خالی کارت‌پستالش و رویتش در خانه ما شک کند و آن را بشناسد.

*از وبلاگ بلاگفایم

  • ایزابلا ایزابلایی
تایمر چراغ قرمز هرلحظه عدد کم و کمتری را نشان می‌داد. چندخیابان تا مقصد فاصله مانده بود. بیماری‌ تمام آن لحظات را پر کرده بود، آدم‌های توی ماشین‌های کناری عجیب به نظر می‌رسیدند.

هرچه بیشتر ساختمان‌ها را نگاه می‌کردم، هرچه تعداد طبقات بیشتری می‌دیدم، هرچه کوچه‌های بیشتری را دید می‌زدم و بن‌بست‌ها را تجسم می‌کردم، به تعداد تک‌تک آن ساختمان‌ها، به تعداد اف اف های مدرن و زنگ‌های قدیمی آن خانه‌های چندطبقه، به تعداد تمام کسانی که آن اف اف ها و زنگ‌های قدیمی را فشرده بودند، به تعداد تمام اتاق‌هایشان، هال و پذیرایی، انباری‌های بوگرفته‌شان، آشپزخانه‌های قدیمی و معطر، به تعداد تمام کوچه‌های که رد می‌کردم و تمام کوچه‌هایی که بعد از آن کوچه‌ها ایستاده بودند، به تعداد سنگ‌فرش‌های پیاده‌روها و به تعداد تمام صندلی‌های رستوران‌های پرزرق و برق، تمام نیمکت‌های منتظر و تمام درخت‌هایی که توی مسیر بود و تمام آنهایی که قرار بود توی مسیر باشد، به تعداد تمام بچه‌هایی که توی ماشین دماغ‌هایشان را به شیشه می‌چسباندند و ثانیه‌ای نگاه تازه تحویلت می‌دادند و تمام آنهایی که روی پای کسی دیگر به خواب عمیق رفته بودند، به تعداد لیست مخاطبان تمام کسانی که با تلفن همراه حرف می‌زدند و من می‌دیدمشان و تمام آنهایی که تلفن‌شان زنگ می‌خورد و من نمی‌شنیدم و تمام آنهایی که آنسوی خط‌ها بی‌قرار کلمه‌ای، سلامی، حرفی، دلگرمی‌ای بودند و تمام آنهایی که می‌دیدمشان و تلفنشان خاموش بود و تمام آنهایی که به صدای کلفت و نخراشیده کسی که می‌گفت مشترک مورد نظر خاموش بود، به تعداد تمام کسانی که نایلون‌های خوراکی به دست از مغازه خارج می‌شدند و هی محتویات کیسه را نگاه می‌کردند و هی جیبشان را و تمام کسانی که مردد بودند جلوتر بیایند یا صبر کنند ماشین‌ها رد شوند و باز قدم بردارند، به اندازه تمام کسانی که موسیقی‌های همراهشان مزخرف و بی‌مزه و حتی خنده‌دار بود و اندازه تمام کسانی که موسیقی همراهشان حرف دل بود و یک فلاسک چای پایین صندلی شاگردشان، اندازه تمام بیمارستان‌هایی که می‌دیدم و تمام اتاق عمل‌هایی که وجود داشت و تمام مریض‌هایی که دل توی دلشان نبود و ثانیه‌ها را خرج می‌کردند، به اندازه تمام همراهانشان که گوهر زندگی را کشف کرده بودند و تمام کسانی که ناامید گریه می‌کردند، به اندازه تمام کفش‌هایی که توی ویترین‌ها راه رفتن می‌خواستند و به اندازه تمام کفش‌هایی که راهشان تمام شده بود، به اندازه‌ی تمام فکرهایی که می‌آمد و می‌آمد و می‌آمد، به تعداد تمام چیزهایی که گفتم و تمام چیزهایی که نگفتم احساس تنهایی، مریضی و تنهایی مردن تا مغز استخوانم رخنه کرده بود.
 مگر می‌شود آدمیزاد آنقدر در جمع و آنقدر تنها و آنقدر مریض. مریضی چه بود؟ که هی می‌آمد و روز بعد یک نوع دیگر؟ چه  می‌خواست؟ مرا؟ یا تمام مرا؟ مرا با تنهایی‌ام می‌خواست یا خودش تنهایی بود که در من حل می‌شد؟ چه داشت که بود و نبودش  را به یاد می‌آورد و تکرار می‌کرد و باز تکرار. چقدر، چند دل، چند لحظه، چند ساختمان، چند برج تنهایی دیگر باید می‌آمد و می‌رفت تا مریضی را هم می‌برد؟ من به تعداد تمام آدم‌های شهر مریض بودم و مریض نبودم. تنها بودم و تنها نبودم، شاد بودم و شاد نبودم، دلم گرفته بود و دلم نگرفته بود، بغض داشتم و بغض نداشتم، من چه بودم؟ دل داشتم یا نه؟ نفس می‌کشیدم یا نه؟ جایی را می‌دیدم یا نه؟ چندخیابان دیگر مانده بود تا مقصدم؟ کجا می‌رفتم؟ اصلا مقصدی وجود داشت؟ مقصد چه بود؟ تنهایی یا مریضی؟ چندروز گذشته بود؟ چندروز دیگر باید می‌گذشت؟ کاش جایی وجود داشت تا افکارت را زیر شیر آب جوش بشویی و بسوزانی. اتاق فکرسوزی. جایی که خیابان‌ها توی سرت وول نخورند، و برج‌ها از ارتفاع شهر را نشان ندهند، جایی که آدم‌ها توی سرت زندگی‌شان را قی نکنند، جایی که بشود مشتی فکر را بالا آورد. بوق‌ها انگار نمی‌خواستند تمام شوند.
 سرم را تکان دادم یک فیلم چند هزارثانیه‌ای یا چند میلیون و حتی میلیارد میلیارد ثانیه‌ای در عرض یک لحظه گذاشت، من چه می‌خواستم؟ افکارم چه می‌خواستند؟ تنهایی و مریضی از من چه می‌خواست؟ من چند تکه بودم. هزار تکه؟صدهزار تکه؟ یا من همه بودم؟ همه آدم‌ها؟ همه آن‌هایی که زندگی‌شان کردم و همه آنجاهایی که از نظرم گذشته بودند؟ من آنها بودم، می‌توانستم همه باشم، من همیشه می‌توانستم همه باشم، می‌توانستم یک فیلم بلند یا یک تئاتر کوتاه شهرقشنگ باشم، من می‌توانستم ماست گندیده‌ی توی یخچال خانه باشم و احساس ماست گندیده بودن را با تمام سلول‌های ماست بودنم حس کنم و تمام نگاه‌هایی که من را می‌گذرانند، حتی می‌توانستم زبان کسانی که من را میبلعند، بوی دهانشان، نوع دندان‌هایشان و چیزی که می‌خواهند بگویند، مزه‌ی تفشان، افکار چندرغازشان، بوی زیربغلشان و مخاط توی بینیشان را حس کنم و زندگی کنم، می‌توانستم در یک لحظه بمیرم و لحظه بعد آرام مثل یک گنجشک تازه به دنیا آمده زندگی کنم. مشکل کجا بود؟ چند روز دیگر تا حلش مانده بود؟ مشکل تنهایی ماست‌ها بود یا تنهایی آدم‌ها یا جنبنده‌ها؟ چندروز دیگر، چندروز دیگر تیرخلاص را می‌زند؟ تیرخلاص؟ یادم رفت بگویم من می‌توانستم تیرخلاص خودم را بزنم، باهرچیزی که فکرش را بکنید، با چندمشت حرف که کافی بود به زبان بیاورمشان و مثل یک کلت اصیل بگویم بنگ. بعد کلک کنده شود. هزاربار یا شاید بیشتر کلکم را کنده بودم. اما باز تولد. چیزی که دست من نبود تولد بود. تولد روی پولک‌های ماهی آکواریوم، تولد توی کتاب قصه‌ی بچه‌ها روی آن نقاشی‌های ساده، تولد روی دیوارهای رنگ‌آمیزی شده شهرداری که بچه‌ها با دستهایشان تن سیمانی‌ات را لمس می‌کند، تولد در نگاه‌های هرزه، در یک بنگ جدید. می‌بینید؟

عجیب است، عجیب است که مرگ دست خود آدم باشد و تولد نه. که هرروز بنگ کند و باز متولد شود، چراغ داشت سبز می‌شد و من متولد. این بار چندم بود که به دنیا می‌آمدم؟ چندبار دیگر قرار بود متولد شوم؟ تولد تنهایی بود یا رنج، امید بود یا مشقت، کجا قرار بود هیچ باشد، کجا قرار بود با هیچ به سرانجام برسم؟ چند تولد دیگر مانده بود؟
  • ایزابلا ایزابلایی
من یک جنگجو هستم. فرقی ندارد جنگ چه باشد. جنگ می‌تواند نبرد برسر بیدارشدن هرروزه ساعت شش به مقصد پارک بنفشه باشد. پارک بنفشه پراز پیرمردهای سرحال که هرروز صبح دور هم جمع می‌شوند، پیرمردهایی که می‌ترسند فردا صبح چشم باز نکنند پس امروز را دودستی می‌چسبند. هرروز صبح زود بیدار می‌شوند زیباترین کت و شلوار یا لباس ورزشی‌شان را می‌پوشند، اگر عصا داشته باشند زیربغلشان می‌زنند و کفش‌های همیشه براقشان را پا می‌کنند تا روز را فتح کنند، آنها گاهی یک جنگجوی بالفطره شجاع را که سوت زنان دور می‌شود نگاه می‌کنند و توی گوش هم پچ‌پچ می‌کنند. یک جنگجو که اگر جنگ باشد بد می‌بازاند و هرروز به جنگ می‌رود. یک جنگ‌جوی سری که هیچ‌کس نمی‌داند کجا می‌رود و چه می‌کند. یک جنگجوی زمخت در جنگ تا رسیدن به دوست‌داشتنی هایش.
  • ایزابلا ایزابلایی
صدای جیرجیرک‌ها تاریکی شب‌ را سمباده می‌کشد و با تمام زمختی‌ایش نرمی لطیفی به سیاهی می‌بخشد، تا به حال به صدای جیرجیرک‌ها گوش داده‌ای؟ تا به حال جیرجیرکی را دوست داشته‌ای؟
  • ایزابلا ایزابلایی
یه گربه تو زیرزمین خونمون مرده بود. یه گربه بزرگ. مامان خیلی گربه. اولین نفر مامانم دید. کسی به من نگفت گربه مرده. نگفت این همون گربهه است که هرروز تو حیاط خونمون می‌لولید و بازی می‌کرد، همون گربهه که بچه‌‌هاش از دمش آویزون می‌شدن و بازی می‌کردن. همون که یه روزی همشون غیبشون زد. خودش و بچه‌هاش. همون که حیاط خونه رو هی کثیف می‌کرد و بازیگوش بود. همون مرده بود. همون که چشماش برق می‌زد. همون ناقلای بدجنس که رفته بود. حالا برگشته بود و تو زیرزمین مرده بود. کسی نفهمید چرا مرده. چرا اینجا مرده. چرا آروم اومده. چرا یه روز بارونی رو انتخاب کرده و مرده. خودش حتی نگفت بچه‌هاش کجان. بزرگ شدن یا نه. اون سفید کوچولوئه هنوزم اون برادراشو اذیت می‌کنه یا نه. کسی هست مواظب کمرباریکشون باشه یانه. کسی هست که مثه شیر لم بده و بقیه از سرو روش آویزون شن یا نه. هیچی نگفت. فقط مرد.
  • ایزابلا ایزابلایی
ابرها حتی توی اتاقم هم غلیده‌اند، حتی زیر پتویم. چشم‌هایم را که میبندم که پشت پلک‌هایم ابر هست. چند تکه ابر صورتی. سبزک فریاد می‌زند خفه نشوی. اما ابرها که مخصوص خفه شدن نیستند. ابرها آفریده شده‌اند تا شما را رویاسواری دهند. وقتی همه خواب می‌روند، توی اتاق سوار یک تکه ابر‌صورتی می‌شوم و اوج می‌گیرم، وقتی همه بیدار می‌شوند برای تکه ابرصورتی واقعی تلاش می‌کنم. ابرها همه جا غلیده‌اند.

+یک مدت کامنتدونی بسته است درگیرم و وقت نمی‌شه جواب خوبی‌هاتونو بدم :)  اما حرفاتونو تو قسمت تماس با من می‌شنوم. تو همین مدت یا چندماه وقت هم نمیشه زیاد بهتون سربزنم، اما یک روز با بادبادک‌های صورتی مهمان همه‌ی شما خواهم بود.

  • ایزابلا ایزابلایی

رفتم دم قبرستون، همه ساکت بودن، یه قبره بود که مثل بقیه بود، ولی من همونو انتخاب کردم. وقتی مُردی با بقیه فرقی نداری، تیکه سنگ که با تیکه سنگ فرق نداره.

رفتم دم همون قبره. خیلی کثیف بود. کهنه بود. نشستم، شالمو کشیدم رو صورتم. گریه کردم براش. فک کردم باید یکی باشه برا آرزوهای برآورده نشده آدم گریه کنه. دلم می‌خواست برم بالا قبر همشون برا آرزوهای همشون گریه کنم، برا آدمای بدریخت و بدجنس، می‌خواستم سرهرقبری زار بزنم. برا اونایی که هیشکی دوسشون نداشت. برا اونایی که هیشکی نبود برا چیزایی که دوس داشتن و بهش نرسیدن گریه کنه.

برا قبر کناریشم گریه کردم. با هم حرف زدیم. فقط مرده‌ها زبون آدم رو میفهمن. فقط اونان که خوب به حرفات گوش میدن. فقط اونان که میفهمنت. یه بچه بود که سرقبرش بادکنک گذاشته بودن. دوتا بادکنک صورتی. زدم بادکنکاشو ترکوندم، هیشکی ندید. چون هی دوس داشت باهاش بازی کنه ولی نمیتونست.

با یکی داشتم حرف می‌زدم، میگفت تو دنیا چایی میریخته سرجاده تو یه کافه و به دردای آدما گوش میداده. ولی انگار هیشکی نبوده بهش گوش کنه. اینارو وقتی نگاش کردم فهمیدم. چون وقتی ازش سوالم میکردی دوس داشت گوش بده. فک کنم خیلی وقت بود کس و کارش نیومده بودن طرفش.

به نظرم تو قبرستون نباید رو قبرا بنویسن این فلانیه. یه سنگ قبر سفید. هردفعه همه برن برا مُرده‌ها هم گریه کنن. اینجوری هیشکی تنها نمی‌مونه. شاید اونایی که یواشکی همو دوس داشتن و مردن یکیشون، یه بار میتونستن با هم حرف بزنن و گریه کنن.

به یکی قول دادم براش سیگار بدزدم. بهش میومد دلش برا پک زدن تنگ شده باشه. ولی خب میدونی بعدش پشیمون شدم. چون گمش کردم. ولی براش سیگار روشن میکنم. مطمعنم اون منو گم نکرده.

یکی بود عکس نداشت ولی عاشقش شدم. قبرش سیاه بود. اسمشو یادم نیست. همون قبره که نشستم و برا خودم گریه کردم. بهش گفتم دیگه طاقت ندارم. نمی‌خوام برات گریه کنم. می‌خوام برا خودم گریه کردم، سرقبر بقیه هم برا خودم داشتم گریه می‌کردم. هیچی نگفت. گفتم اینجا چه آرومه. انگار خبری از اون چیزایی که من میگم نیست. گفتم توروخدا به کسی حرفامو نگو. یه چیزایی بهش گفتم که اونم گریه‌اش گرفت فکرکنم. ولی گریه نکرد. گفت خیلی وقته گریه نمی‌کنه. نمی‌تونه. لگد زدم تو قبرش. گفتم چرا نمی‌تونی. این قبرزپرتی چیه که تو نتونی. بیشتر مشت زدم. حرصش گرفته بود. گفتم بیا با هم گریه کنیم. با هم زار بزنیم. برا خودمون. وقتی اشکامون تموم شد برا همه اینا برا همه آرزوهای زیر خاکشون گریه کنیم. خندید. گفتم چه عجب بدبخت. ولی بعدش بد پشیمون شدم بد. دلش گرفت. دیگه هیچجوری نتونستم حرف بزنم. گفت دلش نگرفته ولی معلوم بود گرفته. دلم می‌خواست یه چیزی بذارم براش که جبران شه. تو کیفم گشتم هیچی نبود. به جزجاسوئیچی بازش کردم. یه جایی اون زیرمیرا کنارقبرش قایمش کردم. گفتم اگه دوس داشتی بخند. گفت نرو. گفتم نمیشه. تموم قبرستون مال منه. گفتم اون جاسوئیچیه رو دلت گرفت نگاه کن. گفتم چندساله من همش نگاش کردم. رد چشمام روش مونده. نگاش کنی کمتر تنها میمونی اینجا.

رفتم زیر یه درخته. بعدش قبره رو گم کردم. چندجا رو گشتم ولی قاطی شده بودن. رفتم دم یه قبره دیگه ولی با صاحاب قبلیه که براش جاسوئیچی گذاشتم حرف زدم. گفت دیدی بهت گفتم نرو. گفتم اگه سرزنش کنی می‌زنم تو قبرت که دهنت صاف شه. گفت برو از تو قبرستون. زیاد بمونی توام می‌شی یکی از ما.

وقت اومدن یه قبره بود که خیلی برام آشنا بود. همونی که هیشکی تا حالا براش گریه نکرده بود، خیلی شبیه خودم بود. یکم براش گریه کردم، گفت دست بردار. برا قبر خالی گریه نکن. گفتم مگه تو توش نیستی. گفت نه من خودتم. بلندتر گریه کردم، که صداشو نشنوم، پاشدم دویدم، خیلی دویدم، تند اونقدر تند که روقبرها لیز می‌خوردم، چشمامو وا کردم هرچی می‌دویدم قبرا تموم نمی‌شد.

نشستم همونجا بوی دنبه می‌اومد، دقیقا نمی‌دونم بوی دنبه چجوریه ولی اونجا میون اون همه قبر فقط بوی دنبه می‌چسبید. بوی دنبه موش‌ها. تا حالا دنبه موش ندیدم خیلی دوست داشتم می‌دیدم. ولی اون لحظه می‌خواستم برم یه جایی که هیچی نباشه، حتی قبرم نباشه، خیلی دویدم. آخرش سرمو گرفتم بالا رسیده بودم دم یه قبرستون دیگه، اصلا ساکت نبود، قبرستون زنده‌ها، هرچی گشتم خودمو پیدا نکردم. فک کنم اون پسر قبر سیاهه برم داشته بود.

هرچی بود از دم این قبرستون شروع شد. همینجایی که هرروز می‌میریم و  تو چندتا قبر خودمونو جا می‌ذاریم اینور اونور، همینجایی که هرروز هرچی میریم جلوتر قبرهای خودمون رو می‌بینیم. همینجایی که اصلا ساکت نیست، آرامش نداره ولی قبر داره.

  • ایزابلا ایزابلایی