کلی فیلم خوب جمع کردهام، تیم مورد علاقهام قرمز است و تازگیها بیسبال را زیر نظر گرفتهام، تخمه تا سرحد مرگ میشکنم و برای کارشناسی هم دستی میرسانم، بالش خوب توی دل و سر و صورت پرتاب میکنم و به فحشهایی که به تیم موردعلاقهام میدهی خوب میخندم و میتوانم چیزهای زیباتری به تیم تو بگویم ولی نمیگویم، البته اگر تا آن موقع از فرط خوب طرفداری کردن من تو هم قرمز نشده باشی. جک خوب میخوانم و اگر نخندی آنقدر تکرارش میکنم تا جای خندهدارش خندهات بگیرد و دل خوب میدهم، به چیزهایی که تو باشی دل خوب میدهم. به تیم موردعلاقه تو دل میدهم و کمتر درمورد تیم مورد علاقه خودم بجث میکنم، به باختهای تیم تو سخت نمیگیرم و بردهای تیم خودم را جشن میگیرم. میبینی؟ من مدام با تو راه میآیم اما تو ابروهایت را توی هم گره کردهای چون تیم من برده است. اصلا بیا تیم من را بردار و یک فیلم خوب پلی کن فیلمی که صدسال طول بکشد و هی تمام نشود؛ اما بعد از فیلم نرو، چون بازی هنوز تمام نشده است و من عجلهای ندارم، میتوانم به تیم موردعلاقهام بگویم تا ابد توی زمین بدود و هردقیقه گل بخورد تا تو نتوانی هی بروی، تا حواست پرت در نشود. چوب بیسبال دیدهای؟ بیا یک روز خانه را به زمین بیسبال تبدیل کنیم و آنقدر با یک چوب لعنتی بدویم که خوابمان ببرد و یادمان نیاید که چه شد، که کجاییم، با تمام این جرفها، با علم به این موضوع که تنهایی فیلم تماشا کردن لذتبخش ترین کار دنیاست، با اینکه تیم قرمز داشتن قشنگ است،یا حتی من بیسبال بلد نیستم و زور ندارم تا با چوب به توپ ضربه بزنم و تو را جا بگذارم و حتما باید به حرفهای بامزهام بخندی وگرنه ناراحت میشوم و بالش خوب پرتاب میکنم اما تو هیچوقت یاد نمیگیری اما خب تا نیمه چرا ای دوست؟ لاجرعه مرا سرکش.
خشم میتواند من را آتش بزند و در لحظه دوباره متولد کند و آتش بزند و به دنیا بیاورد. هربار داغتر بسوزاند. خشم میتواند با یک بسته بیسکوییت به ته گلویم برود و هنگام درس خواندن با یک فشار کوچک به گلویم برگردد و بغض شود. میتواند وقتی دادگاه گرفتهام و مردم را توی ذهنم محکوم میکنم فشار بیاورد و بخواهد از سرم بیرون سرازیر شود، خشم من را آتش میزند و خاموشم نمیکند، آتش میزند و مرا نمیکشد، خشم توی ذهن من میرقصد و فاحشه میشود، اما تمام نمیشود، خشم با یک جرقه شروع میشود، میسوزاند و میسوزاند و میسوزاند.
من همون دختره بودم که بدون پرسیدن نظر کسی رفتم تو لاتاری ثبتنام کردم که شانسمو ببینم، همون که یک روزی فکر کرد تو براش شانس میاری ولی نیاوردی، همون دختره که باهاش نقشه کشیده بودی باهم ول کنین برین. همون دختره که موند. همون که خودش نخواست دیگه شانسش باشی. همون دختره که فکر کرد حتی برنده شدن تو لاتاری هم نمیتونه حجم اندوه رو از قلبش پاک کنه، همون دختره که هی فکر کرد باید چندتا کشور، چندتا قاره، چندتا سیاره رو بذاره کنار تا قلبش، احساسش، فکرش اینی نباشه که الان هست؟ یادته منو؟
توی داروخانه آقای نسبتا مسنی چیزهای بامزهای گفت و من خندیدم. با دهان خونی. قاه قاه. وقتی جاهایی هستی که زجر را بیشتر را حس میکنی یا مریضی خود یا اطرافیانت را میبینی چیزهای شیرین کوچک خیلی زیاد میتواند تو را خوشحال کند، یک کلمه، یک حرف، یک جمله برایت خندههای شیرینتری به همراه میآورد، وقتی که میخواهی از پوستهی رنج خارج شوی و هی پیه امید و روشنایی به خودت بمالی. توی داروخانه آقای نسبتا مسنی چیزهای خیلی بامزهای گفت که فقط من قاه قاه خندیدم، هزار دقیقه.
جدی تو چقدر محجوب داشتی لیوانهایمان را میشستی و من کام آخر را میگرفتم. تو چقدر شبیه من بودی. شبیه سالهای آرامش. شبیه یک لیوان آب که به دستم بدهی. شبیه یک موزیک مشترک پیشزمینه. شبیه یک شروع باشکوه. تو شبیه وسواسهای موقع ظرف شستن بودی، وسواسهای هنگام نگاه کردن، که هی بیشتر نگاه کنی و فکر کنی هنوز بدهکاری یک نگاه دیگر. یک لبخند دیگر. تو جامانده در تمام وسایل خانه بودی بعد از اینکه رفته بودی. در رختها. در نگاه منتظر آینه. در آبچک ظرفها با لیوانهای منتظر. در کیفدستی خرید روزانه. در زنگهای مکرر تلفن، در بیسکوییتهای حل شده در چای، در فیلمهای بی سروته تلویزیون، در مانیتورهای گوشیهای اسمارت، در پتوهای مرتب نشده صبحگاهی، در بوی نای حمامهای خالی، در صدای چرتهای خلسهوار هرروزه، در فیلمهای شبانهی ناتمام، در کمدنیمه بازماندهی لباسها، در قوطی جاماندهی نوشابه، در از خواب پریدنهای ظهرگاهی بی محابا، در خواندن کتابهای قدیمی با شتاب، در حرفهای ناتمام مانده در مستی، در بوقهای ممتد ماشینی که رفته بود، تو مانده بودی. در تمام دنیا. در تمام خیابانهای یک طرفه که مسیرمان به هم نخورد، در تمام چراغهای قرمزی که قرمز نماند و پشت تمام خطوط تلفنی که مال تو نبود، تو همانوقت که داشتی لیوانهایمان را میشستی خودت را جا گذاشتی و بعد رفتی، یک جوری خودت را جا گذاشتی که حالا حالاها باید بروی، هی بروی و هی ببینی که تکههایت نیست، توهرروز باید بروی، و من هرروز رفتنت را تماشا کنم، از لیوانها، از خانهها، از خیابانها، از باد. جدی تو چقدر محجوب هرروز لیوانهایمان را توی سینک میگذاشتی و من بیتوجه به وقت رفتنت،هنوز هم هرروز آمدنت را تماشا میکنم.هرروز. هرروز.
قبلا حس میکردم بعضی از نوشتههای طنزم شبیه تانزانیا شده، ولی بعد فکر
میکردم که توهم و هیجانِ نوشته است که اینجوری فکر میکنم. خیلی از پستهای طنزم رو بعد از نوشتن و
انتشار چندبار ویرایش میکردم تا اونجوری برداشت نشه که دارم تقلید میکنم یا شبیه کسی مینویسم و واقعا هم تو نوشتن دلم نمیخواد از کسی تقلید کنم یا حتی تاثیر بگیرم چون یه نوشته و سبک تکراری بدرد نمیخوره و هنر اونه که آدم خلاقیت داشته باشه، من از نوشتن فقط یه بلاگر شدن رو نمیخوام که برام مهم نباشه چی مینویسم، اما
خب به نظر میاد که تاثیرپذیریم این مدت تو نوشتن زیاد شده یا هرچی. وقتی یه کتاب
میخونم بعدش که میخوام بنویسم تاثیر اون سبک رو حس میکنم رو نوشتههام. شاید همه آدما تاثیرپذیر باشن، یکی بیشتر یکی کمتر. نمیدونم خوبه یا بد حتی. جدی. اما فکر نمیکردم این تاثیرپذیری تو چشم بیاد یعنی خواننده و مخاطب متوجه بشه و
خودم توجه نکنم و نفهمم. به هرحال اینجا میخوام عذرخواهی کنم از تانزانیا اگه چهار،پنج تا از پستام
ناخودآگاه و بدون هیچ غرضی شبیهش شده. قصد تقلید سبک نداشتم و ندارم.
هیچوقت بلد نیستم کسیرو دلداری بدم، نمیدونم اینجور موقعها باید چجوری بگم. ولی کاش بتونی طاقت بیاری الهام، کاش مرگ ریحان نمیچید، کاش تو شونههات محکم باشه. امیدوارم.