به نظرم کیک پختن نوعی مراقبه است. همانطور که تخم مرغ ها را در ظرف میشکنی، هم میزنی. چقدر دلت برای فلانی تنگ شده.حبابها پدیدار میشوند. اگر ایندفعه بیرون رفتی یادت باشد وانیل بگیری. حبابها بیشتر میشوند. باید ماست را اضافه را کنی. بوی آردها بلند شده. سیم همزن کوتاه است و تو نیمخیز همچنان هم میزنی. فیلمت را نصفهکار رها کردی. نوبت شکر است. باید آنقدر هم بزنی تا کرم سفید رنگی بدست آید. مثل جادو میماند. اول زرد است. هرچه استمرار به خرج دهی کمتر مقاومت میکند. وسطهای هم زدن دستت خسته میشود. ولی کیف میدهد. مواد در حال غلیظ شدن هستند. افکارت را میگیری. نفست را کنترل میکنی. بیرون، داخل، بیرون، داخل. دستور میگوید همچنان باید هم بزنی. مواد را یکی پس از دیگری اضافه میکنی. دوباره افکار آمدهاند. به خمیر نگاه میکنی، یاد قصهها میافتی. ادامه میدهی. با کودک درونت حرف میزنی. میگویی بافت نرم و خوشمزه را ببین. کمی خجالت میکشد. از تو قول میگیرد آخرش ته خمیر را با انگشت لیس بزند، میگویی باشد. حالا وقت ریختن مواد داخل قالب است. کیف میدهد. با خودت میگویی مهم نیست نتیجه چه شود. همین که ریتم را بدست گرفتی و نواختی، همین که لمس کردی هرچه که بود را. همین که لحظه را داشتی یعنی درست آمدهای.