بیش از اندازه در خانه ماندهام. هرروز به این فکر میکنم کی برمیگردم؟ کی دوباره شروع میکنم و هیچ جوابی نمیگیرم. کمی ناامید شدهام. برنامهای ندارم. سوسوی امیدی داشتم برای داشتن پولی برای رهن خانه در تهران. اما احتمالش کم است که جور شود. فکر اینکه باید با آن شرایط به پانسیون برگردم کمی نگرانم میکند. ماه آینده باید شرایط را ببینم. هرروز کمی نقاشی میکشم. کمی پته میدوزم. کمی چیز یاد میگیرم. در این بین مدام برای داشتن امید میجنگم. ولی هیچ چیز خوشحال کنندهای وجود ندارد. اینکه بعد از چندماه دوباره باید برگردم سرخانه اولم و تازه برای داشتن کار و اینجور چیزها بگردم کمی مرا خسته کرده. اما باز هم به خودم میگویم قوی باش. این روزها هم میگذرد. این روزهای سراسر یاس و ناامیدی هم تمام میشود. دوباره دنیا باز میشود. اما امیدوارم تا آن موقع ما آدمهای در خانه مانده چیزی برایمان مانده باشد. دارم چرت میگویم ولی. وقتی بتوانیم کمی به همه چیز برگردیم دوباره عادت میکنیم. ما انسانها بردهی عاداتیم.
پته؟ :) ما یکی از کارهای مدرسه مون پته دوختنه و من واقعا نمی دونم دیگه چجوری باید پیش ببرم و تقریبا متنفر شدم ازش :دی
ما انسان ها برده ی عاداتیم... خیلی خیلی حرف درست و قشنگیه. و یکمم ترسناک.