با ما نامهربون بودی آبان. وقتش شده بزاری بری و به کارات فکر کنی. به هوات که گاهی بد دلگیر بود. به عصرات به بوهای خاطره انگیزت به خداحافظیهای معمولی و برای همیشهات. به قولهای ناتمامت، به نگاههای نصفه کاره به بوی باران فوقالعاده به دستهای قفل شدهی جدا مانده، به چشمهای کسی که دوست میدارم و میان ما آبان است. میبینی کوتاهتر از تو پیدا نکردم آبان. دلم گرفته و تو تنها کسی هستی که میتوانم با مشتهای متوالی به سینهات بکوبم و تو تقلا کنی و آخر سر من باشم که چیزی را باختهام.